در. [ دُرر ] 
 ۞  (ع  اِ) ج ِ درة. مرواریدهای  درشت . مرواریدهای  بزرگ  و واحد آن  درة است  و جمع آن  دُرَّر و دُرّات . (از مهذب  الاسماء). مرواری . لؤلؤ که  مروارید درشت  است  مقابل  مرجان  که  خاک  مرواریدست . و اللؤلؤ جنس  یشتمل  علی  نوعیه  من  الدرالکبار والمرجان  الصغار کما قال  ابوعبیدة به  ان  الدر کبار الحب  و المرجان  صغاره  و اللؤلؤ یجمعهما. (الجماهر بیرونی ). دمشقی  گوید مروارید درشت تر از لؤلؤ و وزن  آن  یک  مثقال  یا یک  مثقال  و نیم  افتد (!). (نخبةالدهردمشقی  ص  
78). صاحب  غیاث اللغات  و به  تبع او آنندراج  گوید فارسیان  بر مطلق  مروارید اطلاق  کنند و در لغت  عرب  دُرَّة مروارید کلان  را گویند. (آنندراج ) (غیاث ). و نیز رجوع  به  النقود العربیة (ص  
28) شود 
: از آن  هر که  پیری  بدو نام  داشت 
پر از دُر زرین  یکی  جام  داشت . 
فردوسی .
ز دیبا و دینار و در و گهر
ز اسب  و سلیح  و کلاه  و کمر. 
فردوسی .
غلام  و پرستنده  از هر دری 
ز دُر و ز یاقوت  و هر گوهری . 
فردوسی .
به  رخساره  چون  روز و گیسو چو شب 
همی  در ببارید گفتی  ز لب . 
فردوسی .
یاقوت وار لاله  بر برگ  لاله  ژاله 
کرده  بدو حواله  غواص  در دریا. 
کسایی .
نه  هم قیمت  در باشدبلور
نه  همرنگ  گلنار باشد پژند. 
عسجدی .
از آن  قبل  را کردند هار مروارید
که  دُر ضایع بودی  اگر نبودی هار. 
زینبی .
بجای  نعل  نو مه  
 ۞  بسته  بر پای 
بجای  در پروین  بفته  در بش . 
اسدی .
بدست  آوریده ، خردمند سنگ 
بنایافته  در ندهد ز چنگ . 
اسدی .
نه  درخورد درست  گل ، پس  تو زین  تن 
بپرهیز ازیرا که  در ثمینی . 
ناصرخسرو.
من  آنم  که  در پای خوکان  نریزم 
مراین  قیمتی  لفظ در دری  را. 
ناصرخسرو.
قصه  کوته  بهست  از تطویل 
کان  نیاورد در ودریا سیم . 
بوحنیفه ٔ اسکافی .
سر کشتی  آرزوت  ببر
قعر دریاست  جای  طالب  در. 
سنائی .
لطف  ز لفظ تو زاید چنانکه  در ز صدف 
شرف  ز ذات  تو خیزد چنانکه  زر ز تراب . 
ادیب  صابر.
ای  در یتیم  چون  یتیمان 
افتاده  بر آستان  مادر. 
خاقانی .
چرخ  چرا به  خاک  زد گوهر شبچراغ  من 
کافه  گوهران  کنم  در ثنای  شاه را. 
خاقانی .
غواص  گر اندیشه  کند کام  نهنگ 
هرگز نکند در گرانمایه  بچنگ . 
سعدی .
-  
در ثمین  ؛ مروارید گرانبها.
-  
دُر خوشاب  ؛ مروارید آبدار. مروارید خوش  آب  ورنگ  
: به  باغ  و راغ  مگر باد و ابر دادستند
به  توده  عنبر ناب  و به  رشته  دُر خوشاب . 
عنصری .
- 
دردانه  ؛ دانه ٔ دُر.
-  ||  فرزند عزیز. رجوع  به  این  ترکیب  در ردیف  خود شود.
-  
در شاهوار (شهوار) ؛ مروارید گران قدر و ممتاز. مروارید مخصوص  و لایق  شاه .
-  
در غلطان  ؛ مروارید غلطان .
-  
در مفصل  ؛ مرواریدهای  ازهم  جدا. (ناظم  الاطباء).
-  
در مکنون  ؛ مروارید قیمتی  و خوشاب .
-  
در مودار ؛ نوعی  از در که  رگی  نازک  به  رنگ  دیگر در آن  است  و این  قسم  مرغوبتر است .
-  
در ناب  ؛ مروارید اعلی .
-  
در ناسفته  ؛ مروارید سوراخ نکرده  و به  رشته  نکشیده .
-  ||  مجازاً، دوشیزه . دختر باکره . دختر نابسوده .
-  
در نجف  ؛ رجوع  به  ترکیب  ذیل  معنی  دیگر کلمه ٔ در (نوعی  سنگ ) شود.
-  
دُر نظیم  ؛ مروارید برشته  کشیده  
: ملکا خسروا خداوندا
یک  سخن  گویمت  چو در نظیم . 
بوحنیفه ٔ اسکافی .
-  
در یکتا ؛ مروارید کمیاب  و بی بها.
-  
در یکدانه  ؛ مروارید کمیاب  و بی بها.
-  
در یتیم  ؛ مروارید کمیاب  و بی بها 
: بفزوده ست  بر من  خطر و قیمت  سیم 
تا بناگوش  ترا دیده ام  ای  در یتیم . 
فرخی .
بر بناگوش  تو ای  پاکتر از در یتیم 
سنبل  تازه  همی  بردمد از صفحه ٔ سیم . 
فرخی .
دی  بر رسته ٔ صرافان  بر، من  بر در تیم 
کودکی  دیدم  پاکیزه تر از در یتیم . 
مسعودی .
به  یتیمی  و دوروییت  همی  طعنه  زنند
نه  گل  است  آنکه  دوروی  و نه  درست  آنکه  یتیم . 
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
-  ||  بمناسبت  گرانقدری  و عزیزی  و دردانگی ، دختر یا دختر یکدانه  
:  دری  یتیم  از بحر جلال  ناصرالدین  از بهر پسر خویش  ابونصر حاصل  کرد. (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی ).
-  
در یتیمه  ؛ دختر دردانه  و منحصر 
:  از ثقات  حضرت  سلطان  جمعی  از جهت  نقل  آن  در یتیمه  برفتند. (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص 
395).
-  
مثل  دُر ؛ سخت  درخشان  و گرانقدر.
-  
در به  دریا بردن  ؛ نظیر زیره به  کرمان  بردن . بمعنی  کار کم  ارزش  و بیفایده  کردن  
: سر خجالتم  از پیش  برنمی آید
که  درچگونه  به  دریا برند و لعل  به  کان . 
سعدی .
 ||  مجازاً، قطره  و دانه ٔ باران  
: ابر فروردین  هر روز همی  بارد دُر
وان  همی گردد گوهر به  دل  خاک  اندر. 
فرخی .
 ||  مجازاً، دختر یا دختر منحصر و یکدانه  
:  سلطان  در صحبت  دُر صدف  ملک  و یاقوت  شرف  سلطان  مالی  روان  کرد که  به  هیچ  جهدی  در مجموع  کتاب  و معلوم  افهام  حساب  نگنجیده  بود. (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص  
377).رجوع  به  معنی  دوم  ترکیب  در یتیم  شود.  ||  سنگی  است  سفید و شفاف  که  از دجله  و فرات  خیزد و از آن  نگین  انگشتری  کنند. و درةالنجف  نیز گویند.
-  
در نجف  ؛ درةالنجف .
-  ||  مراد از این  ترکیب  در شاهد ذیل  بخوبی  دریافته  نیست  که  از آن  همان  سنگ  مذکور در فوق  مرادست  یا اشاره  به  چیزی  دیگر دارد
: پر آبله  شد چو خوشه  هرچند کفم 
یکدانه  نشد حاصل  از این  نه  صدفم 
باطن  همه  ناکامی  و ظاهرهمه  کام 
لب  تشنه  وسیراب  چو در نجفم . 
علی رضا تجلی  (از آنندراج ).
||  در تداول  گروهی  از فارسی زبانان  گاه  این  کلمه  بجای  کریستال  یعنی  بلور تراش خورده  بکار رود بمناسبت  معنی  سنگ  سفید و شفاف  که  تلؤلؤ الماس  را دارد، چنانکه  آویزهای  جار را در اصطلاح «در» گویند.