اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

دستان

نویسه گردانی: DSTAN
دستان . [ دَ ] (اِخ ) نام زال پدر رستم . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث ). لقب زال پدر رستم چرا که به افسون مشهور بود که سیمرغ پیش او حاضر می شد. (غیاث از سراج ). بموجب شاهنامه نامی است که سیمرغ به زال داده و در تاریخ طبری و کتاب مسعودی اطلاقهای مختلف دارد. (لغات شاهنامه ص 132). لقب زال پسر سام نریمان از اولاد گرشاسب و جمشید که بواسطه ٔ شاگردی سیمرغ و آموختن علم غریبه او را به مکر و حیله منسوب می کرده و جادو می خوانده اند. (از آنندراج ) :
دو بهره سوی زابلستان شدند
بخواهش بر پور دستان شدند.

فردوسی .


به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب
برادر علی و یار رستم دستان .

فرخی .


کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش .

منوچهری .


اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید برستم دستان
ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد
گهی مبارزت و گه بحیله و دستان .

سوزنی .


تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام .

سوزنی .


تا به مردی گشته ای چون رستم دستان مثل
در جهان بهر تو هرجا داستانی دیگر است .

عبدالواسع جبلی .


ور به اجل زرد گشت چهره ٔ سهراب
رستم دستان کارزاربماناد.

خاقانی .


بازیی می کند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان بخراسان یابم .

خاقانی .


در دو آتش ۞ که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان بخراسان یابم .

خاقانی .


دل پاکان شکسته ٔ فلک است
زال دستان فکنده ٔ پدر است .

خاقانی .


دلاور درآمد چو دستان گرد
به خم کمندش درآورد و برد.

سعدی .


با رستم دستان بزند هرکه در افتاد.

سعدی .


سرفراز ربعمسکون آنکه با فرزانگیش
داستان پور دستان جمله دستان باشدش .

ابن یمین (از جهانگیری ).


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
دستان سام . [ دَ ن ِ ] (اِخ ) دستان زند. دستان پسر سام ، چه دستان لقب زال پدر رستم بوده است : تو پور گو پیلتن رستمی ز دستان سامی و از نیرم...
دستان نواز. [ دَ ن َ ] (نف مرکب ) دستان نوازنده .نوازنده ٔ دستان . نوازنده ٔ آهنگ موسیقی : همی آمد از بیشه هرسو فرازنه گوینده پیدا نه دستان نوا...
دستان نیوش . [ دَ ] (نف مرکب ) نغمه شنو. سرودشنو. مستمع الحان : ترنم شناسان دستان نیوش ز بانگ مغنی گرفتند گوش .نظامی .
زال دستان . [ ل ِ دَ ] (اِخ ) پدر رستم باشد. (آنندراج ). و رجوع به زال و دستان شود.
دستان سرای . [ دَ س َ ] (نف مرکب ) دستان سرا. دستان سراینده . نغمه سرا. سرودخوان . نغمه خوان : بهر شاخ کافور بر جای جای بسی مرغ دیدند دستان سرای ...
دستان طراز. [ دَ طِ / طَ ] (نف مرکب ) دستان طرازنده . دستان زن . نغمه سرا. (آنندراج ).
دستان زنان . [ دَ زَ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال دستان زدن و نغمه سرایی . چهچه زنان : بلبل دستان زنان چاره همی جوید ز من چاره زآن جوید که...
دستان زند. [ دَ ن ِ زَ ] (اِخ ) نام زال پسر سام است که پدر رستم باشد. گویند زال را سیمرغ این نام نهاده است . (از برهان ). زال را دستان ز...
دستان زدن . [دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) نغمه سرائی کردن . نغمه سرودن . آواز خواندن . آواز دردادن . سرود خواندن : یکی نغز دستان بزد بر درخت کزآن خیر...
دستان نشانی . [ دَ ن ِ ] (حامص مرکب )(اصطلاح موسیقی ) پرده بندی . (یادداشت مرحوم دهخدا).
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.