اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

را

نویسه گردانی:
را. (ح ) در زبان فارسی آن را «علامت مفعول صریح » دانسته اند. در نهج الادب چنین آمده است : «برای معانی گوناگون آید اول «را»ی علامت مفعول که برای اظهار مفعولیت ماقبل خود آید؛ چنانکه در این قول :«زید بکر را زد.» و صاحب غیاث اللغات و سایر فرهنگهای پارسی نیز از آن به «علامت مفعول صریح » یا «علامت مفعول بیواسطه » یا «علامت مفعول » تعبیر کرده اند. چنانکه صاحب آنندراج از قول شارح گلستان گوید: (ان لفظ «را» للمفعول و قد یستعمل ...) ملک الشعراء بهار در مطاوی کتاب سبک شناسی ۞ خود آن را گاه علامت مفعول و زمانی علامت مفعول مطلق ۞ و گاه یکی از علائم مفعول له و مفعول بواسطه گفته است و در سبک شناسی ج 1 ص 398 چنین آرد: «را در پهلوی «رای » است ۞ و زیاد مورد استعمال ندارد و غالباً بمعنای «برای » که ترکیبی است از «به » و «رای » آمده است مثال از اندرز آذرباد: «شرم و ننگ بد را روان بدوژخ مسپار. (فقره ٔ 95)» و همچنین در مقدمه ٔ مجمل التواریخ و القصص ص «ک » گوید: کلمه ٔ «را» از علائم مفعول به است . جلال همایی در ص «سو» مقدمه ٔ کتاب التفهیم بیرونی مینویسد: (کلمه ٔ «را» گاهی علامت مفعول صریح است و گاه ... الخ ).عبدالرحیم همایونفرخ مؤلف دستور جامع زبان فارسی در ص 753 کتاب خود چنین آورده است : («را» که آن را علامت مفعول بیواسطه نامیده اند قسمتی از حروف پیشین محسوب میشود) ۞ . احمد خراسانی نوشته اند ۞ : «یکی دیگر از نشانه های معرفه «را» است که پس از مفعول صریح می آید مانند: «خانه را خریدم » نباید گفت : «خانه ای را خریدم .»:... باید «را» را نشانه ٔ مفعول صریح معرفه دانست ».
مؤلف کتاب مفرد و جمع و معرفه و نکره پس از نقل این قول می نویسد: «باید دانست که «را» اختصاصی بمعرفه ندارد و ما در جای خود از آن بحث خواهیم کرد» ۞ . از آنچه نقل شد چنین مستفاد میگردد که «را» کلمه یا حرفی است که غالباً - نه همیشه - در جمله با مفعول می آیدو نسبت به فعلی که با آن آمده معانی مختلف قبول میکند و چنانکه خواهیم دید موارد استعمال آن منحصر به این نیست که کلمات قبل از خود را حتماً بحالت مفعولی درآورد.
کسانی که به تعریف «را» پرداخته و خواسته اند آن را روشن سازند مثالهائی برای نمودن موارد استعمال آن بجای نهاده اند که بعضی صحیح و برخی نادرست است و در هر دو صورت کامل و تمام و منحصر در موارد مذکور نیست . اینک آنچه از موارد استعمال این کلمه در معانی مختلف ، که یافته ایم ، یکایک همراه با توضیحات و شواهد در ذیل نقل میکنیم : || علامت مفعول صریح :
و نخستین کسی که بر دیوار برفت و با قیصر برآویخت و او را بگرفت و پیش شاه آورد. (مقدمه ٔ شاهنامه ابومنصوری از بیست مقاله ج 2 ص 59). و گودرز بگاه کیخسرو سالار بود، پیران را او کشت که اسپهبد افراسیاب بود. (مقدمه ٔ شاهنامه ابومنصوری از هزاره ٔ فردوسی ص 145). و این بیابان را بیابان خوارزم و غور خوانند. (حدود العالم ص 35). و هیچکس این دریا را نبریده است . این دریا را رومیان اوقیانوس مشرقی خوانند و تازیان بحرالاخضر خوانند. (حدود العالم ص 6).
بدو بازخواندند لشکرش را
گزیده سواران کشورش را.
ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.
نویسنده ٔ نامه را پیش خواند
بر تخت خویشش به کرسی نشاند.

فردوسی .


که هر آنگه که خدای عزوجل به امتی نیک خواهد، ملکان ایشان را عادل گرداند و عالم . (الابنیه عن حقایق الادویه از سبک شناسی ج 2 ص 26). وبطلمیوس آن را بکار داشته است . (التفهیم ص 238). پس یعقوب رسول را بنواخت و نیکوئی گفت . (تاریخ سیستان ص 226). و یعقوب محمدبن واصل را بقلعه فرستاد بندکرده . (تاریخ سیستان ص 230). و این سایه را زیادة المثل خوانند. (التفهیم ص 187). ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خودرفته بود (آلتونتاش ). عبدوس را بر اثر وی بفرستادند. (تاریخ بیهقی ). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار چون بروند فرزندان ایشان با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی ). هشام گفت من ورا نشناسم و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند. (کشف المحجوب ص 91). (در مثال مذکور، در قسمت اخیر جمله ، «را» همراه کلمه ٔ «مر» آمده که آن نیز توضیح داده خواهد شد) :
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست .

ناصرخسرو.


و بیشتر اوقات آن کشتیها را در آن آبگیر، چنانکه استر در استرخانه ، بسته بودندی . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ برلین ص 69). بهیچ در درنمی گنجد از درهای جامع از بزرگی که بود تا دری فروگرفتند و آن را در مسجد بردند و باز در را نشاندند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 73). و ما بیشتر مردم را از نگریستن در این باب غافل یافتیم . (زادالمسافرین ص 3).
سهمش بزند قافله ٔ عمر مخالف
وهمش بدرد پرده ٔ اسرار عدم را.

ابوالفرج رونی (دیوان ص 11).


و مهتر ایشان را عطاش بکشتند و بیاویختند. (مجمل التواریخ و القصص ). و بعد از این به حرب نهروان آمد و بسیاری خوارج را بکشت . (مجمل التواریخ و القصص ص 292). و تاش اسپهسالار را با هفت هزار سوار به حرب او نامزد کرد که برود و آن فتنه را فرونشاند. (چهارمقاله ). و او را به قلب من بازخوانید. (چهارمقاله چ معین ص 68 متن ). و اوقات را سجل کرد و ادرارات را توقیع کرد. (چهارمقاله چ معین ص 99 متن ). آورده اند که شیخ ناتوان شده بود، طبیبی را حاضر آوردند تا شیخ را مداوا کند. (اسرارالتوحید). نظام الملک رحمةاﷲ علیه خانقاهی کرده بود در سپاهان و امیر سیدمحمد را که علوی بود و فاضل بخادمی خانقاه نصب فرمود. (اسرارالتوحید ص 193).
یاسمن لطیف را همچو عروس بکر بین
باد مشاطه فعل را جلوه گر سمن نگر.

شیخ فریدالدین عطار.


وقتی از امیرالمؤمنین علی - کرم اللّ̍ه وجهه - پرسیدند که خدای تعالی را دیدی یا شناختی ؟ گفت : «نپرستم خدائی را که او را نادیده باشم .» گفتند «چگونه دیدی او را؟». (جوامع الحکایات و لوامع الروایات چ معین بخش اول باب اول از قسم اول ص 59).
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کو بتابش زر کند مر سنگهای خاره را.

(کلیات شمس ص 92 ج 1 چ فروزانفر).


بزرگترین حسرتی روز قیامت آن بود که یکی بنده ٔ صالح را ببهشت برند و خواجه ٔ فاسق رابدوزخ . (گلستان سعدی چ فروغی ص 164).
گر چنین جلوه کند مغبچه ٔ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.

حافظ (دیوان ص 8).


برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را.

حافظ (دیوان ص 8).


حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 8).


|| بمعنی برای : ملک الشعراء بهار در کتاب سبک شناسی ج 1 ص 301 چنین نوشته است : «... و بعضی لغات بوده است که به الف و یا واو ختم میشده و یاء آخر آنها در غالب املاها حذف گردیده است چون خذای ، گذای ، «رای »، اندر وای ...» و در حاشیه افزوده است : «را بمعنی برای و از علائم مفعول له و... میباشد». و درجای دیگر آن کتاب چنین نویسد: ۞ «و این حرف در اصل زبان پهلوی تنها در همین مورد جهت قید تخصیص استعمال میشده است ». و در جای دیگر توضیح میدهد که آن را «نوعی » از قید تخصیص شمارند ۞ . بهرحال «را» در معنی برای بسیار استعمال شده است لیکن این کلمه خود بمعانی : بهر، ازپی ، از جهت ، مال ، از آن ، متعلق به ، و سوگند و قسم و اختصاص مطلق آمده است که اینک بشرح یکایک آنها میپردازیم ۞ .
|| بمعنی بهر، ازپی ، از جهت ، نزد و مانند اینها : خواندن این نامه دانستن کارهای شاهان است و سود این نامه هرکسی را هست . (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری از بیست مقاله ). ایدون سزد که هفت چیز بجای آورند مر نامه را.(مقدمه ٔ شاهنامه از هزاره فردوسی ص 137).
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش .

رودکی .


خود تو آماده بُدی برخاسته
جنگ اورا خویشتن آراسته .

رودکی .


زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکین در چه باز یا چه فراز.

ابوشکور.


اندر رباط یکی چشمه ٔ آب است چندانکه خورد را بکار شود. (حدود العالم از سبک شناسی ج 1 ص 355).
هرچه ورزیدندما را سالیان
شد بدست اندر بساعت تند و خوند.

آغاجی .


آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش برجای ماند.

منجیک .


ز مادر همه مرگ را زاده ایم
بناچار گردن ورا داده ایم .

فردوسی .


سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرّ و با برز و اورند بود.

فردوسی .


هم آنگاه از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.

فردوسی .


که باید مرخادمان مجلس وی را کتابی تصنیف کنم بپارسی دری . (مقدمه ٔ دانشنامه ٔ علائی نقل از سبک شناسی ج 2 ص 37). تا آنچه ازدر طرف و نوادر است خویشتن را حاصل کند. (قراضه ٔ طبیعیات از سبک شناسی ج 2 ص 38). سر فرازیر کرده دارد زخم را. (التفهیم ص 90). و گاهگاه با ایشان جدولی بود عرض قمر را. (التفهیم بیرونی ص 276).
پس به هر پنجره بنهاد برافشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر.

فرخی .


همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود
ناز را وقتی عتابی در میان پیداکند.

منوچهری .


بامدادان حرب غم را لشکری کن تعبیه
اختیارش بر طلایه ، افتخارش بر بنه .

منوچهری .


و جزعی یمانی بگردن او انداختم چشم زخم را. (تاریخ سیستان ). آخر سوگندان خورد او را. (تاریخ سیستان ). خدای را هیچکس نیست پسر مرا بهتر از آمنه . (تاریخ سیستان ).
اگرچه آب گل پاکست و خوشبوی
نباشد تشنه را چون آب در جوی .

فخرالدین گرگانی (ویس و رامین ).


و اکنون اینجا شحنه ای می گماریم با اندک مایه مردم ، آزمایش را. (تاریخ بیهقی ). یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم . (تاریخ بیهقی ). دستوری داده بودیم رفتن را و برفت . (تاریخ بیهقی ). این مناجات به عربیت سخت فصیح است اما ترک تطویل را معانی آن بپارسی بیاوردم تا مکرر نشود. (کشف المحجوب ص 94). چون طعام بیاوردند مر اکرام ضیف راامیر بیامد تا با من موافقت کند. (کشف المحجوب ص 521). و تو دوست تر کسی مرا. (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 119).
ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که نانکی بکف آری مگر زمستان را.

ناصرخسرو.


۞
از نماز و زکات و از پرهیز
کیسه را بندهای سخت بساز.

ناصرخسرو.


کسی را کند سجده دانا که یزدان
گزیدستش از خلق مر رهبری را.

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 14).


فلک در سایه ٔ پرّ حواصل
زمین را پرّ طوطی کرد حاصل .

ابوالفرج رونی (دیوان چ تهران ص 71).


واصل آن بی شاپور است ، تخفیف را «بی » از آن بیفکنده اند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). وریشهر، مسلمانان را مستخلص گشت . (فارسنامه ابن البلخی ). مردان مرگ را زاده اند. (نوروزنامه منسوب بخیام ).
نافرید آفریدگار مگر
جز زیان ِ مرا زبان ِ تو را.

سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 23).


هم بچشم شاه روی شاه خواهی دید و بس
دیده اندر کارشه کن کوری بدخواه را.

سنائی (دیوان ص 31).


هر کجا شوریده ای را دیده ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته ام .

سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 671).


ابومنصور از قصبه بیرون رفت و به استقبال او تبرک و تیمن واجب شناخت اما او را پیاده نشد، و بدان سبب میان ایشان خصومت و نزاع رفت . (تاریخ بیهق ).
دودی که سر از مطبخ جود تو برآورد
آماده تر از ابر بود زادن نم را.

انوری .


روزی که چو آتش همه در آهن و پولاد
بر باد نشینند هزبران جَوَلان را.

انوری .


چنار پنجه گشاده است و نی کمر بسته است
دعا و خدمت دستور و صدر دنیا را.

انوری .


رصدبندان بر او مشکل گشادند
طرب را طالعی میمون نهادند.

نظامی .


زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورق دگر نوشتند.

نظامی .


و گفت خدای عزوجل وحی فرستاد بکوهها که من بر یکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت همه ٔ کوهها تکبر کردند مگر طور سینا، بر او سخن گفت با موسی تواضع او را. (تذکرة الاولیاء). من خاک در زیر نهالی کرده بودم آزمایش ترا، چون دست بخاک بردی زرگشت ، دانستم که توبه ٔ تو حق است . (تذکرةالاولیاء عطار).
سالها بودی تو سنگ دلخراش ۞
آزمون را یک زمانی خاک باش .

مولوی .


ردّ میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند.

سعدی .


در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام .

سعدی .


دراین بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ گفت بخاطر داشتم که چون بدرخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه ٔ اصحاب را. (گلستان سعدی ).
شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس
چون مقام مکه از پیغمبرآمد با صفا
این بشارت در چمن هردم که می آرد نسیم
می نهند اشجار سرها بر زمین شکرانه را.

سلمان ساوجی .


حسن خلقی ز خدا میطلبم خوی ترا
تا دگر خاطر ما ازتو پریشان نشود.

حافظ.


|| بمعنی مال - از آن - متعلق به ؛ و آن از ادات ملکیت است چنانکه اگر گوئیم مرا، ترا، اورا، مارا، شمارا، اینانرا، آنان را، ایشان را یعنی : مال من ، مال تو، مال او، مال ما، مال شما، مال اینان ، مال آنان ، مال ایشان : و همیشه طوس کنارنگیان را بود تا بهنگام حمید طائی که از دست ایشان بستد. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری از هزاره ٔ فردوسی ص 148). گفت ترا پرسند از غنیمت ،بگوی خدای راست و پیغامبر را. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).و اندر میانه آن چهارصد شتر سرخ عبدالمطلب را بود. (تاریخ سیستان ).
و اندر بم سه مزگت جامع است یکی خوارج را و یکی مسلمانان را و یکی اندر حصار. (حدودالعالم ). قراتکین نخست غلامی بود امیر را، به هرات نقابت یافت . (تاریخ بیهقی ).
آنجا هنر به کار و فضایل ، نه خواب و خور
پس خواب و خور ترا و خرد با هنر مرا.

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 7).


موافقت می باید درمیان دو برادر تا در جهان آنچه به کار آید ما را گردد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را اطاعت داشتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). و قرار دادند که ماوراءالنهر با فرغانه انوشیروان را باشد به سبب پیوندی و از آن جانب فرغانه هرچه ترکستان است خاقان را باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). هرکه نگرود، دوزخ او راست . (تاریخ بخارا نرشخی ).
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا
وین سر پرذلت و تزویر ۞ تیغ تیز را.

سنائی (دیوان ص 26).


این باد اندر هر سری سودای دیگرمی پزد
سودای آن ساقی مرا،باقی همه آن ِ شما.

(کلیات شمس چ دانشگاه ص 12).


این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آنجا که خداست .

مولوی .


شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را.

(کلیات شمس چ دانشگاه ص 73).


۞
دستگه و پیشه ترا، دانش و اندیشه ترا
شیر ترا، بیشه ترا، آهوی تاتار مرا.

(کلیات شمس چ دانشگاه ص 32).


گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شمارا.

سعدی .


همه ملاحت و آهستگی و شرم تراست
همه ملامت و دلخستگی و عشق مراست .

قاینی وراق .


|| و قدما آن را گاه در مورد قسم آرندو گاه درنظم و هم درنثر آن را با لام قسم عربی جمع کنند چنانکه بجای برای خدا «للّه را» و بجای محض رضای خدا «محضاً للّه » و متعلق یا فعل آن مانند همه ٔ ادات قسم محذوف است : مرا به خلوت با خداوند عالم سخنی هست للّه را مرا بگذار تا سخن خود بگویم که مردی درویشم و از شصت فرسنگ بدین کار آمده ام . (راحةالصدور راوندی ).
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به ؟

حافظ.


سخن در پرده گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار.

حافظ.


ساربان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل بود ۞ .

حافظ.


صاحب نهج الادب در ص 525 کتاب خود چنین مینویسد:
«دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
یعنی دل از دست من میرود جانب خدا یعنی صاحبدلان در اخفای راز من بکوشید. این مصرع را احتمال دیگر هم هست . از رساله ٔ عبدالواسع و آن احتمال این است که کلمه ٔ«را» در این شعر بمعنی برای است که در وقت التماس وطلب بکار برند چنانچه صاحب تنبیه الصبیان نیز در این بیت بمعنی برای گفته است و قایل صاحبدلان را کنایه از مرشدان زمان کرده و راز پنهان عبارت از عشق است ومعنی بیت این است که دل از دست میرود ای مرشدان زمان افسوس که آشکارا میشود راز پنهان که از کتمان آن امید سعادت داشتم ؛ برای خدا توجهی نمایند و همتی فرمایند که آن سعادت از دست نرود -انتهی »:
خدا را سوی مشتاقان نگاهی
پیاپی گر نباشد گاهگاهی .

حافظ.


در گلشن زمانه اگر گل نمیشوی
خود خار هم مباش خدا را گیاه باش .

محیط قمی .


|| و گاهی «را» با بای قسم آید و مؤید آن باشد مانند ترا بخدا، ترا به امام رضا و... || بمعنی مطلق اختصاص : ملک الشعراء بهار در کتاب سبک شناسی گوید: «را» که از علائم مفعول له و مفعول بواسطه است گاهی بصورت اختصاصی بجای «به » و «برای » و... استعمال شده است ۞ . و در جای دیگر چنین آرد: «... با «رای » که او هم از ادات تخصیصی است ترکیب شده ...». ۞ و درج 3 ص 141 درباره ٔ استعمال «را» در آثار سعدی نویسد: «سعدی این حرف را بچندین حالت و بحد وفور و بیشتر از همه ٔ نویسندگان استعمال کرده است و نیز تفاوتی بااستعمال دیگران دارد که اسم قبل از آن را بر جمله مقدم می سازد... علامت تخصیص مطلق : عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده - بازرگانی را هزار درم خسارت افتاد - زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت ». باید دانست که در هیچیک از این مثالها «را» افاده ٔ معنی تخصیص نمی کند، یعنی چنان نیست که بتوانیم جمله های بالا را بدین شکل درآوریم : هزار درم خسارت مخصوص بازرگان است یا زاهد مخصوصاً این سخن قبول نکرد یامخصوصاً عالمی معتبر با یکی از ملاحده مناظره کرد.
و همچنین گوید: «... تخصیص در حال فاعلی : درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود. - خواجه ای را بنده ای بود. - کی را از ملوک فارس انگشتری گرانمایه بود. - یکی را از وزراء پسری بود.». باید دانست که در مثال اول نیز بهیچوجه «را» مفید معنی تخصیص نیست و در سه شاهد اخیر نیز «را» از باب تبدیل فعل داشتن به بودن است که بین قدما مرسوم بوده و شرح آن خواهد آمد. و نیز گوید: ۞ «تخصیص در حال مفعولی : پادشاهی را حکایت کنند که بکشتن بیگناهی فرمان داد - گدائی هول را حکایت کنند - پیرمردی را گفتند چرا زن نکنی - یکی را از دوستان گفتم که ...» در این جا نیز دو شاهد اول شبیه به قسمی است که «در تخصیص مطلق » و «تخصیص در حال فاعلی » مثال آورده شده و در دو شاهد، سوم و چهارم ، «را» بمعنی حرف «ب » است که از حروف اضافه میباشد و معنی آن دو جمله بدین قسم است : به پیرمردی گفتند چرا زن نکنی ؟ -بیکی از دوستان گفتم که ... و خود مرحوم بهار در ج 1 سبک شناسی ص 398، 400 در مورد «را» های زاید و مر گوید: «و دیگرمفید معنی اضافت است و در ترکیب اضافی که مضاف الیه در آن مقدم باشد واقع میشود چنانکه در این قول سعدی ... «پادشاهی را حکایت کنند که ...» یعنی «حکایت پادشاهی که ...» معلوم نیست که «را» در جمله ٔ: «پادشاهی راحکایت کنند.» مفید معنی «تخصیص در حال مفعولی » است چنانکه در ص 142 ج 3 آورده یا برای قلب اضافه یعنی تقدیم مضاف الیه بر مضاف آورده شده است ؟ اجمالاً چنان است که این مثال در هیچیک از موارد دوگانه صحیح نیست . صاحب فرهنگ نظام گوید: (علامت تخصیص است بمعنی برای دعا مثال : خدا را دست از من بدار.) و ما این قسم امثله را مخصوص موارد قسم دانستیم . اینک شواهد استعمال «را» در مورد برای بمعنی اختصاص :
همه آفرین ز آفرینش تو را.

ابوشکور.


یارم خبر آمد ۞ که یکی توبان کرده ست
مر خفتن را ز دبیقی نکو و پاک .

منجیک ترمذی .


نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.

ولیدی (از فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).


یکی خانه او را بیاراستند
بدیبا و خوالیگران خواستند.

فردوسی .


تو داری بزرگی و کیهان تراست
همه بندگانیم و فرمان تراست .

فردوسی .


چون بنزدیک حجر فراز رسید مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند تا وی مرآن را ببوسید. (کشف المحجوب ص 90، 91). و امروز آثار صنعتشان ظاهر است اندر مزامیر که مر آن را مرتب گردانیده اند مرقوت هوا ۞ را و طلب لهو را. (کشف المحجوب ص 520). ستایش باد یزدان دانا وتوانا را که آفریدگار جهان است و داننده ٔ آشکار و نهان است . (الابنیه عن حقایق الادویه از سبک شناسی ج 2 ص 25). فرمان خداوند راست . (تاریخ بیهقی ). سپاس و ستایش مر خداوند آفریدگار بخشاینده ٔ خرد را. (مقدمه دانشنامه علائی از سبک شناسی ج 2 ص 36).
شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت
روحی است معین شده امثال و حکم را.

ابوالفرج رونی (دیوان ص 10).


و میان هر دوجانب جنگهای عظیم رفت و به آخر ظفر ابرویز را بود. (فارسنامه ابن البلخی ).
چنین قصیده ز مسعودسعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعودسعد سلمان راست .

مسعودسعد.


منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و بشکر اندرش مزید نعمت . (گلستان ).
را و مر: در کتاب دستوری که پنج تن از اساتید ادب برای مدارس متوسطه نوشته اند چنین آمده است : در زمان قدیم در اول مفعولی که به آخر آن حرف «را» باشد برای تأکید کلمه ٔ «مر» می افزودند: بیهنران مر هنرمندان را نتواننددید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را. (دستور پنج استاد ج 1 ص 37). جلال همائی در مقدمه ٔ کتاب التفهیم (ص 3) آورده اند: آوردن ادات مفعولی «مر» بر سر مفعول صریح همچون : «و این آن است که هر سه پهلوی او مر یکدیگر را راست همچند باشند.» (التفهیم ص 10). «بی آنک یکی مر دیگر را ببرد.». (التفهیم ص 15، 16). «و بریدن او مر او را به زاویه های قائم بود.» (التفهیم ص 35). ممکن است که با وجود ادات مفعولی «مر» و «را» فعل صریح در جمله نباشد، مانند «چون هفت مر چهل و نه را» (التفهیم ص 42). در مقدمه ٔ فرهنگ جهانگیری چنین آمده است : آیین هشتم در ذکر کلماتی که بجهت حسن و زیب کلام بیاورند و او را دخلی در معنی نباشد اول لفظ «مر» بودمولوی بنظم آورده : بیت :
دل وقت سماع بوی دلدار بَرَد
جان را به سراپرده ٔ اسرار برد.
این زمزمه مرکبی است مر روح ترا
بردارد و خوش به عالم یار برد.
یعنی روح ترا. و گاه افاده ٔ معنی حصر کند چنانکه شیخ سعدی فرموده :
مر او را رسد کبریا و منی
که ملکش قدیم است و ذاتش غنی .
یعنی او را رسد (کبر و منی ).
ملک الشعراء بهار در کتاب سبک شناسی ج 1 ص 400 چنین گوید:... دیگر بسیار آوردن حرف «مر» که از علائم مفعول له است و این حرف در پهلوی بنظر حقیر نرسیده و ظاهراً از اصطلاحات خراسان و از لهجه ٔ دری باشد و در نویسندگان خراسان نیز استعمال آن گاهی شدت دارد و گاهی ضعف ، منجمله در بلعمی به اندازه ای و در زادالمسافرین ناصرخسرو به افراط و در تاریخ سیستان کمتر دیده میشود. بلعمی این حرف را در مواردی می آورد که مفعول در محل پستی و دنائت نباشد و مورد طبیعی یا ممدوح داشته باشد و باید هرجا که این حرف می آید متعلق آن محل مفعول بلاواسطه داشته باشد مثال از بلعمی : خاتون نیز مر بهرام را بزرگ داشتی ، پس پرویز آگاه شد کی ملک ترک مر بهرام را نیکو دارد... سرهنگی را بفرستادم نام وی مردانشاه و گفت حیلت کن تا بهرام را بکشی مردانشاه بیامد و بسیار خلعت ها آورد مر خاقان را. از این جمله بخوبی معلوم میشود که در چه مواردی «مر» قبل از مفعول می آید و درچه موارد نمیآید ومرا گمان چنان است که «مر» در اصل از علامات احترام مانند «حضرت و مولی » و از این دست ها بوده است و رفته رفته صورت ادات بخود گرفته است ۞ و اﷲ اعلم .
و همچنین صاحب برهان قاطع ذیل کلمه ٔ «مر» نویسد: و از جمله ٔ کلمات زائده هم هست که از برای حسن کلام آورند چنانکه «مر او را گفتیم » و «مر او را دیدیم » یعنی به او گفتیم و او رادیدیم و در حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 1979 ج 4 افزوده است ۞ : مَر ۞ اداتی ۞ که پیش از مفعول درآید:
مر آن زخم گرزش که یارد چشید؟

فردوسی .


مر او را رسد - و نیز ممکن است با مسندالیه (یا فاعل ) استعمال شود:
مر او هست پرورده ٔ کردگار.

(دارمستتر تتبعات ج 1 ص 132).


و نیز.
بدل گفت اگر جنگجوئی کنم
به پیکار او سرخروئی کنم
بگریند مر دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم .

عنصری بلخی (از لغت فرس ص 360).


صاحب کتاب دستور جامع زبان فارسی ۞ در این باره چنین نویسد: مر، این لفظ نیز علامت دیگری برای مفعول مستقیم است . درادبیات متقدمین یعنی از سده های اول و دوم هجرت تا سده ٔ دوازدهم دیده میشود که علاوه بر لفظ را در دنبال مفعول مستقیم لفظ «مر» هم پیش از مفعول مستقیم گاهی اضافه میکرده اند که در دو سده ٔ آخر چون احتیاج مبرمی به آن نبوده متدرجاً از استعمال آن خودداری شده است ولی چون در نوشته و اشعار یعنی ادبیات فارسی زیاد دیده میشود چند نمونه از آن شاهد آورده میشود :
بود عمران هم ز اسرائیلیان
لیک مر فرعون را دل بود و جان .

مولوی .


وزیر گفت ای ملک چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو مر خلق را چرا پریشان میکنی مگر سر پادشاهی نداری ؟ (گلستان ).
از مطالب فوق چنین دانسته میشود که استعمال «مر» بجای «را» تقریباً در غالب موارد تابع حالات «را» است چنانکه در تقسیمات معانی «را» بیاید یعنی همان قسم که «را» در معانی سه گانه و کلی «علامت مفعول صریح ، علامت مفعول غیر صریح ، همراه مسندالیه » آمده «مَر» نیز در همان حالات بکار برده میشود و معانی دیگری از قبیل «علامت احترام » یا سایر چیزها را نمیتوان بر آن حمل کرد. شاهد برای موردی که «مَر» کاملا معادل و مساوی «را» در مورد علامت مفعول صریح و بجای آن استعمال شده است : چنین گفت حکیم ابومنصور موفق بن علی الهروی که مر کتابهای حکیمان پیشین و عالمان و طبیبان مجرب همه بجستم و هرچ گفته بودند بتأمل نگه کردم . (کتاب الابنیه عن حقایق الادویه از سبک شناسی ج 2 ص 25).
برای تأکید. و قدما آن را با «از جهت » و «برای » و «ازبهر» و «ازپی » و «زچه » و «ازقبل » و «از آنروی » و «از اتفاق » و «لام تعلیل » جمع کنند شاید بجهت تأکید معنی زیرا چنانکه مرحوم بهار در حواشی صفحه ٔ «کا» مقدمه ٔ مجمل التواریخ نوشته است در کلام حرفی زائد یا من باب زینت معنی ندارد و هیچ حرفی از فایدتی خالی نیست ۞ قاعدةً هم نمیتوان این کلمات را زائد تصور کرد مگر آنکه بتوان دلیلی مقنع بر آن اقامه داشت بخصوص که در کتب نظم و نثر پارسی در اعصار مختلف نمونه های بسیاری از آن دیده میشود، بدین جهات عنوان «تأکید» برای استعمال «را» در این قسم موارد رجحان می یابد. لیکن برخی آن را بدین صورت زائد دانسته اند. صاحب فرهنگ آنندراج ذیل «را»چنین می نویسد: «... فراهانی علیه الرحمه در شرح قصاید اوحدالدین انوری نوشته هرگاه که کلمه ٔ «بهر» یا «برای » با «را» جمع شود حکم بزیادتی «را» اولی است چه «رای » زائد در کلام هیچیک از قدما نیست که نیست و در عصر ایشان متعارف بود و در اکثر مواضع از کلام ایشان که توجیه ممکن نباشد بزیادتی «را» قائل باید شد چون ازیرا به وزن نصیرا که زیرا بحذف همزه و ایرا بحذف زا مخفف ازین راست و برای فلان را و بهر فلان را و از پی فلان را که در این کلمات تنها لفظ «برای » و مترادفات آن افاده ٔ معنی علت و سبب میکند پس لفظ «از» نیز زائده باشد و چنین زیادت بلکه زیاده از این در کلام قوم بسیار است مثلا در این بیت میرزا صائب :
آدمی پپر چو شد حرص جوان میگردد
خواب در وقت سحرگاه گران میگردد.
هر چهار لفظ در وقت و سحر و گاه دلالت میکند بر ظرفیت و اقتصار از آن بر غیر درست است زیرا که در حروف تنها نمی آید برخلاف کلمات سه گانه : ای لفظ، ازو برای و را، دیگر هرکدام لیاقت آن ندارد که تنها آرند... امیری معزی گوید:
ازبهر تو را توبه و سوگند شکستم
برکف قدح باده نهادیم دگر هیچ . ۞
حکیم سنائی گوید:
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشانرا.
اوحدالدین انوری گوید:
فاتحه ٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح برین را - انتهی ۞
صاحبان فرهنگ شعوری و فرهنگ نظام نیز معتقدند که آوردن را همراه برای و از پی و... زائد است عبدالرحیم همایون فرخ در کتاب دستور خود چنین آرد ۞ : «هرجا که حرف «برای » در جلو کلمه ای باشد دیگر دنبال آن «را» نیاید و همچنین اگر در آخر کلمه ٔ «را» باشد دیگردر جلو آن احتیاج به «برای » نخواهد بود... و اما اینکه مولوی (در بیان اینکه حیرت مانع بحث و فکرت است ) فرماید:
آن یکی زد سیلئی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را.
که هم در جلو کلمه ٔ کید «برای » وهم در دنبال آن «را» آورده و نیز در این بیت که میفرماید:
هر زدن بهر نوازش را بُوَد
هر گله از شکر حاکی میشود.
که در جلو کلمه ٔ نوازش «بهر» آورده و هم در دنبال آن «را» اگر در ابیات فوق تصحیفی روی نداده باشد البته از جمله چیزهائی است که برای شعرا در نظم مجاز است و الا مولوی بزرگواری است که در هر چیزی میتوان به او اقتفا و اقتدا کرد مخصوصاً در کلمات و قوانین زبان فارسی و اینگونه انحراف اگر مجازی نبودی بعید مینمودی ... -انتهی ». باید دانست که با مراجعه بطبعهای مختلف مثنوی که کمابیش انتقادی و متقن و قابل اطمینان نیز هست تقریباً مسلم میشود که هیچگونه تصحیفی بخصوص در مصرعهای مورد مثال رُخ نداده است ۞ بعلاوه استعمال این قسم «را» همراه «برای » اختصاصی به این دو بیت در اشعار مولانا ندارد و همچنانکه بیاید بکار بردن آن نیز منحصر به نظم نیست و در آثار متقدمان بکتب نثر بسیاری برمیخوریم که «را» را همراه از پی و برای و... بکار برده اند. اینک مثالهای آن : و چون هیچ خبر نستد مگر آن علم و اندر خزینه بنهاد از بهر فال را. (ترجمه طبری بلعمی ).به هر یک سال چهار شب همه بهم آیند از بهر توالد را. (حدود العالم نقل از مقدمه ٔ نصیحة الملوک ص یو بقلم جلال همایی ).
جهان پر ز گردون بد و گاومیش
ز بهر خورش را همی راند پیش .

فردوسی .


و ز بهرآن را که معدل النهار و منطقةالبروج یک از دیگر جدایند. (التفهیم ص 76). پس هر دو بکارند از جهت احتیاط را. (التفهیم ص 256). و تا نماز دیگر از بهر خویشتن رابستاند. (التفهیم ص 256).
کاشکی کار من و تو بدرم راست شدی
تا من از بهر ترا کردمی از دیده درم .

فرخی .


رسم ناخفتن بروز است و من از بهر ترا
بی وسن باشم همه شب روز باشم با وسن .

منوچهری .


کودک است او ز چه معنی را پشتش بخم است
رودگانیش چرا نیز برون شکم است .

منوچهری .


اماحق اُلوالامر و خاندان مصطفی نگاه باید داشت از بهر دین را. (تاریخ سیستان ). هر دو بر نشستند از بهر نماز آدینه را. (تاریخ سیستان ). از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد. (نمونه ٔ نثر ابونصر مشکان از سبک شناسی ج 2 ص 88). و بنده این نه از بهر خود را میگوید. (تاریخ بیهقی ). چون رکاب عالی به بلخ رسید تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهرعقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی ). گروهی از فرزندان آدم یکدیگر را می کشند و می خورند از بهر حطام عاریت را و آنگاه خود میگذارند و میروند. (تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 247). حکایات که در کلیله و دمنه بر زبان حیوانات نهاده اند موضوعات (ی ) است برای فوائدو تجارب را ۞ . (تاریخ بیهق از سبک شناسی ج 2 ص 367).
روی و ریش و گردنش گفتی برای خنده را
در بیابان زافه ای ترکیب کردی با کشَف .

اسدی (حاشیه ٔ فرهنگ نسخه نخجوانی ).


من این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را. (کشف المحجوب چ ژوکوفسکی ص 92).
گور گیرد شیر دشتی لیکن از بهر ترا
گور سازدشیر گیتی خویشتن را بی دهن .

ناصرخسرو.


لیکن بچه ٔ هفت ماهه را نیز آفتی هست وآن آن است که بیشتری زود بمیرند از بهر شش سبب را. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بساز رزم عدو را که از برای تو را
قضا گرفته بکف نامه ٔ ظفر دارد.

مسعودسعد.


ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت که شاه گوهرهای ناگدازنده است ودیگر پیروزه از بهر نامش را و از بهر عزیزی و شیرینی دیدارش . (نوروزنامه ٔ منسوب بحکیم عمر خیام ). اما پسر پادشاه در این معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را. (نوروزنامه ٔ منسوب بخیام ).
عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را
عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را.

سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 31).


هیچ اگر بینمی شکل میانت بچشم
جان نهمی بر میان بهر میان تو را.

سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ).


در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را.

سنائی (دیوان ص 31).


هرآن مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای حنی را ۞ .

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 2).


و گفت دنیا را بگیر از برای تن را و آخرت را بگیر از برای دل را. (از تذکرةالاولیاء عطار). آخر این باخت ازبهر برد و مات را بود. (کتاب المعارف ).
گفت تدبیر آن بود کان مرد را
حاضر آریم از پی این درد را.

مولوی .


بار دیگر سر برون کن از حجاب
از برای عاشقان دنگ را.

(کلیات شمس چ فروزانفر ج 1 ص 109).


از برای صلاح مجنون را
باز خوان ای حکیم افسون را.

(کلیات شمس ایضاً ج 1 ص 153).


ای مطرب دل برای یاری را
در پرده ٔ زیر گوی زاری را.

(کلیات شمس ایضاً ج 1 ص 73).


من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم .

سعدی (ترجیعات ).


تغییر محل ((را)):
در نظم و نثر متقدمان جمله هائی یافت شود که محل «را» علامت مفعول صریح ، در آن تغییریافته و گاه ممکن است با «راء تأکید» که همراه «بهر» و «برای » می آید مشتبه گردد ۞ صاحب نهج الادب در این باره چنین نویسد: «رای علامت مفعول که برای اظهار مفعولیت ماقبل خود آید...به ضرورت میان او و ماقبلش فصل جایز باشد چنانکه دراین قول حافظ:
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را ۞ .
و بعضی گفته اند که «را» در اینجا غیرمعنوی یعنی زائد است .» مرحوم ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 3 ص 141 در ضمن بحث از قیود و حروف زائد در گلستان ذیل «راء زایده » می نویسد: سعدی این حرف را بچندین حالت و بحد وفور و بیشتر از همه نویسندگان استعمال کرده است و... علامت مفعول مطلق ...: یکی را از بزرگان بمحفلی اندر همی ستودند... چنانکه ملاحظه میگردد این «را» در جمله ٔ اخیر بهیچوجه زائد نیست و اگر جمله را بدین شکل تعبیر کنیم روشنتر میگردد: یکی از بزرگان را بمحفلی اندر همی ستودند چون محل «را» تغییر کرده موجب این نظر گردیده است چنانکه در شواهد ذیل :
جهاندار هوشنگ باهوش گفت
بداریدشان را جدا جفت جفت ۞ .

فردوسی .


که بدین ترتیب تعبیرمیگردد: جهاندار هوشنگ باهوش گفت جفت جفتشان را جدابدارید.
طبع تو را ۞ تا هوس نحو کرد
صورت نحو از دل ما محو کرد.

سعدی (گلستان ).


((را)) و معانی حرفی آن :
معانی حرفی «را» با افعالی که در جمله همراه آن می آید آشکار میگردد. بدین معنی که اگر با فعلهائی بکار رود که به «ب » متعدی میشوند مانند گفتن ، سپردن ؛ آگهی رسیدن ، نظر کردن و غالب افعال مرکبی که با مصدر «دادن » ترکیب میشوند از قبیل دست دادن ، راه دادن ، پاسخ دادن و غیره و همچنین بخشیدن ، سجده کردن ، فروختن ، مانستن و... بطور وضوح معنی «ب » را نشان میدهد مثلا اگر گفته شود: حسن را گفتم . یعنی : بحسن گفتم . پس معنی «را» مساوی میشود با «ب » که آن را از حروف اضافه دانسته اند ۞ . و همچنین اگر با افعالی بیاید که بوسیله ٔ «با» متعدی میشوند نظیر: عهد بستن ، مقایسه کردن ، تناسب داشتن و... مسلماً باید بمعنی «با» گرفته شود. نیزاگر با فعلهائی که بوسیله «بر» مفعول میگیرند استعمال شود بمعنی «بر» میباشد و هرگاه با فعلهائی که با «از» متمم میگیرند، بیاید مرادف «از» خواهد بود. ولی در مواردی که حرف اضافه ، بر حسب نظر بعضی از ادباء بجای تنوین عربی است که کلمه را قید میکند مانند ازاتفاق بمعنی اتفاقاً و بخصوص بجای خصوصاً و قس علیهذا. در این هنگام چون مفعول فعل نیست در نظر گرفتن و مقایسه معنی «را» از لحاظ تعدیه ٔ آن فعل ضرورت ندارد؛اما در مواردی که «را» بمعنی «در» استعمال میشود: مرحوم ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 2 ص 295 مینویسد: «ولی از قرن ششم ببعد موارد دیگری برای استعمال «را» پیدا شده است ، گاه بمعنی ... یا بمعنی «در» بعد ازظرف چون : فردا را کارهای ضروری دارم یعنی در فردا...» باید دانست که استعمال «را» بمعنی در اختصاص ببعداز قرن ششم ندارد ۞ و چنانکه بیاید شواهد بسیاری در نظم و نثر از آن ، در دست است و مرحوم علامه محمد قزوینی از آن به «راء توقیتیه »تعبیر کرده است ۞ و آن را «راء ظرفیه » نیز گفته اند ۞ .
اینک شواهد برای معانی حرفی «را»:
|| به معنی «ب »:
و چون رزم هری بکرد نشابور او را داد و طوس راخود بدو داده بود. (مقدمه ٔ شاهنامه از بیست مقاله ٔ قزوینی ج 2 ص 59).
مرا نگوئی کز چه شده است شادی سوگ .

رودکی .


مفرمای هیچ آدمی را مجرگ
چنین گفت هارون مرا روز مرگ .

ابوشکور.


کس ندید که کسی از ملکان شاعری را پنجاه هزار درم داده باشد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی چ نولکشور ص 750).
سپردی مرا دختر اردوان
که تا بازخواهی تنی بی روان .

فردوسی .


منوچهر را چون رسید آگهی
بخندید از آن فرّ شاهنشهی .

فردوسی .


پسر را چنین داد پاسخ پشنگ
که افراسیاب آن دلاور نهنگ .

فردوسی .


و خدای جل وعلا او را توفیق دهاد بر آن . (قراضه ٔ طبیعیات از سبک شناسی ج 2 ص 38).
قوم را گفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صوابست ، صوابست ،صواب .

فرخی .


ترا گویم ای سیدمشرقین
که مردم مرانند و تو نامران .

منوچهری .


یکی را گفتم تو کیستی گفت من نوحم . دیگر را گفتم تو کیستی گفت من ابراهیم - آن زر شما را دهم . (تاریخ سیستان ). به اندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان وی را داد. (تاریخ بیهقی ). نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاهسالار را. (تاریخ بیهقی ). بازرگانی را که او را ابومطیعسگزی گفتندی یکشب [ امیرمسعود ] هزار دینار بخشید. (تاریخ بیهقی ). و پند دادن تو مر همه خلایق را واجب . (کشف المحجوب ص 95، 96). و رسم ایشان آن بود که هرکجاسلطان بمردم رسیدی او را سجده کردندی و صلوات دادندی . (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 69 چ برلین ).
خبر بیاور ازایشان به من چو داده بوی
ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را.

ناصرخسرو.


دیو هوی سوی هلاکت کشید
دیو هوی را مده افسار خویش .

ناصرخسرو.


نامه بنوشت و مهر کرد و آن نایب را داد. (تاریخ برامکه ). و انوشیروان مزدک را پیغام داد که ما را معلوم است که تو بر حقی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ سیدجلال تهرانی ص 72). اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نمایند و در حق فرزند خویش بزهکار شوی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
گر شب وصلت نماید مرشب معراج را
نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را.

سنائی (دیوان ص 25).


شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را
ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را.

سنائی (دیوان ص 26).


هر لحظه نهی کجی دگرگون
کس در ندهد تن این دغا را.

انوری .


از غایت ترّی که هوا راست عجب نیست
گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را.

انوری .


از مرتبه دانیست در آن مرتبه آری
یزدان ندهد مرتبه جز مرتبه دان را.

انوری .


بدان مشکوی مشک آگین فرودآی
کنیزان را نگین شاه بنمای .

نظامی .


چو گنجش زیر زر پوشیده دارم
کلید گنجها او را سپارم .

نظامی .


چو عیسی روح را درسی درآموز
چو موسی عشق را شمعی برافروز.

نظامی .


خدای میگوید مرا خدمت کن و شکرگوی و مادر و پدر را خدمت کن و شکرگوی . (تذکرةالاولیاء چ تهران ص 115).
مفروشید کمان و زره و تیغ، زنان را
که سزا نیست سلحها بجز از تیغزنان را.

(کلیات شمس چ فروزانفر ج 1 ص 103).


بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید
روز دیگر وقت دیوان لقا
شه سلیمان گفت عزرائیل را...

مولوی .


دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی .

سعدی .


ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مَردم .

سعدی (طیبات ).


میل از این جانب اختیاری نیست
کهربا را بگو که من کاهم .

سعدی (طیبات ).


لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان . (گلستان ). ملک را دشنام دادن گرفت . (گلستان ). جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هولناک رسید. (گلستان ).
اگر دشنام فرمائی وگر نفرین ، دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را.

حافظ (چ قزوینی ص 4).


صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را
که سر بکوه و بیابان تو داده ای مارا.

حافظ (چ قزوینی ص 4).


خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را.

حافظ (چ قزوینی ص 5).


|| به معنی «با»:
صاحب نهج الادب چنین نویسد ۞ «را»بمعنی «با» که یکی از حروف صله است سنجر کاشی گفته :
ختم الرسل اگر نه بخود داده از کرم
آن نسبتی که داشته هارون کلیم را.
یعنی با کلیم ، چه صله لفظ نسبت و هرچه از مشتقات است چون ناسب و منسوب ، یا «با» آید (از مفتاح الخزائن ). ناصرخسرو نیز در مورد نسبت چنین گوید:
بفعل بنده ٔ یزدان نه ای ، بنامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 10، 1304، 1307).
در استعمال «را» بجای «ب » و «با» باید دانست که چون این دو کلمه در جمله های فارسی بیکدیگر قابل تبدیل و تأویلند تقریباً هرجا که بمعنای «ب » می آید میتوان به «با» نیز تأویل کرد، مگر در مواردی که فعل منحصراً بوسیله ٔ «با» متعدی شود و قابل هیچگونه تأویل نباشد، چنانکه در این دو شاهد : تا منوچهربن قابوس شرایط آن عهد که او را بسته است ... نگاه دارد من دوست او باشم . (تاریخ بیهقی ).
دل هدیه ٔ تو کردم آن را نخواستی
جان تحفه می فرستم این را چگونه ای ؟

سیدحسن غزنوی .


۞
|| به معنی «بر»: طبع بشریت است که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد. (تاریخ بیهقی ). مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ). تا جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود. (تاریخ بیهقی ). صاحب آنندراج در شواهد ذیل ، نیز، «را» را بمعنی «بر» گرفته است :
شد از هول آن بازی سهمناک
بترسید کافتد سپه را هلاک .

نظامی .


حرام است اهل معنی را چشیدن نعمت خوانی
که نبود سینه ٔ گرم و دل بریان نمکدانش .

عرفی .


|| به معنی «از»:
همچنانکه گفته آمد هرگاه «را» با فعلهائی نظیر: دست بازداشتن ، بالارفتن ، شنیدن ، خریدن ، ترسیدن ، حکایت کردن بیاید (چون این فعلها بوسیله ٔ «از» متعدی میگردند) معنی «از» میگیرد اما در مورد اتفاق را که به «از اتفاق »تعبیر میکنیم و چنانکه میدانیم امروز بصورت اتفاقاًاستعمال میشود (چنین بنظر میرسد که شاید متقدمان ازبکار بردن کلمات منون تا حدی احتراز می جستند و بجای بکار بردن آنها که صورتی عربی داشت ، از بعضی از حروف اضافه ٔ فارسی از قبیل از، بر، ب ، را، استعانت می جستند. ۞ و من باب مثال بجای «اتفاقاً» «ازاتفاق » یا «اتفاق را» و «عمداً« »بعمد»و «فوراً» «برفور» و «مطلقاً» «بر اطلاق » و «شدیداً«»بشدت » و «ندرةً» «بندرت » و «مخصوصاً« »بخصوص » و...میگفته اند). اینک شواهدی که در آنها «را» بمعنی «از» آورده شده است ۞ : او را دست بازداشتند. (التفهیم بیرونی ). چون از خواب بیدار شدم کنداآن قریش را پرسیدم . (تاریخ سیستان ). خان سالار را پرسید که حال این مرغ بازگوی . (تاریخ سیستان ). و هر روز طبیب را می پرسید امیر، و وی میگفت عارضه ٔ قوی افتاد. (تاریخ بیهقی ). اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد. (منتخب قابوسنامه ص 32).
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه طمع را خود
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها.

ناصرخسرو.


سوی آن جهان نردبان این جهانست
بسر برشدت باید این نردبان را.

ناصرخسرو (دیوان ص 5).


۞
و اتفاق را چون شاه بدان نزدیکی رسید خبر در مشرق منتشر گشت . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). اتفاق را باد مخالف برخاست و آن کشتی ها را بکنار لشکرگاه شهربراز افکند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104). اتفاق را جاسوسی را از آن او بگرفتند و جاسوس از بیم جان گفت مرا مکشید تا شاپور را بشما نمایم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70). قضا ۞ را همائی بیامد و بانگ میداشت و برابر تخت پاره ای دورتر بزیر آمد. (نوروزنامه منسوب به حکیم عمرخیام ). قضا را سال دیگر همین روز شاه شمیران بر منظره نشسته بود و آن همای بیامد. (نوروزنامه ). فضل ، یکی از خادمان خویش را پرسید که این کیست ؟(تاریخ بخارا). گفت : مرا چه خواهید؟ گفتم : خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم . (تاریخ بخارا). یکی رااز پیروان طریقت پرسیدند که والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس ۞ را معنی بگوی . (کلیله و دمنه از سبک شناسی ج 2 ص 296). نه هر کاری که پدر بتواند کرد پسر بتواند کرد یا آنچه پدر را بیاید پسر را بیاید پدر من مردی جلد و شهم بود... (چهار مقاله ٔ عروضی چ معین متن ص 66، 67). قضا را علاءالدوله همان ساعت در رسید. (چهار مقاله ٔ عروضی چ معین ص 67). اتفاق را سالی امساک بارانها پدید آمد. (سندبادنامه ص 122). اتفاق را از دوستان او یکی بر در سرا بگذشت . (سندبادنامه ص 99).
قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آن مه موی می شست .

نظامی .


فتادش راه بعد از مدتی چند
قضا را برکنار آب دربند.

نظامی .


و گفت من بت پرستم و میترسم آن را که وی را نمیشناسم وتو عاصی میگردی . (تذکرة الاولیاء چ تهران ص 153). دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی ، قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. (گلستان سعدی ). مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. (گلستان سعدی ). حکیمی را پرسیدند که سخاوت پسندیده تر است یا شجاعت ؟ (گلستان سعدی ).
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد.

سعدی .


قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال .

سعدی .


صاحب نهج الادب درباره ٔ استعمال «را» بمعنی «از» چنین مینویسد: (چهارم بمعنی «از» آید چنانکه در این قول سعدی : بزرگی را التماس کردم یعنی از بزرگی التماس کردم . پنجم بمعنی «در»چنانکه دراین قول : شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد. صاحب انجمن آرای ناصری گفته که استعمال رای این دو قسم منحصر در این دو فقره نیست بلکه در کلام بلغای عظام از حدّ وعدّ بیرون و از ظروف شمار افزون است چنانچه بمعنی «از» اعم از آنکه سببیه بود یا تبعیضیه یا انتزاعیه ؛ اول شیخ سعدی گوید :
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب .
یعنی از سبب قضای الهی و دوم چنانچه جلال اسیر گوید:
دشت دشت از گرد راهم باز می ماند سراب
گرچه دور افتاده ام کاهل روان ِ عشق را.
یعنی از بعض کاهل روان عشق و نزدبعضی در این بیت عوض اضافت است و معنی چنان کرده : دورافتاده ٔ کاهل روان عشقم یعنی کمتر از آنهایم پس بمعنی من تبعیضیه نبود و سوم چنانچه خواجه نظامی گوید:
دهن ناگشاده لب آبگیر
که آید لب غنچه را بوی سیر؛
ای از لب غنچه ).
|| به معنی «در»: فردوسی گوید :
ششم ماه را روی برتافتند
سوی باده و بزم بشتافتند
محمد سعید اشرف راست :
جز نبی و ولی بحق راه مده خدائی را
از ره معرفت درآ عالم کبریائی را؛
یعنی در عالم کبریائی ، خسرو گوید:
چشم را سرمه ٔ فریب کشید
ناز را بر سر عتیب کشید؛
یعنی در چشم ...» ۞ .
واعظ کاشفی در انوار سهیلی گفته : اندک زمانه را کار از خواجه بگذرانید. عرفی گوید:
دودمان عشق را از من گرامی تر نزاد
جوهر من کرد روشن گوهر آبای من ؛
یعنی در دودمان عشق الخ .
|| علامت قلب اضافه :
صاحب آنندراج چنین نویسد: «... امّا «رای » علم مفعولیت گاهی در وسط ترکیب اضافی که مضاف الیه در آن مقام باشد واقع میشود، و در این صورت دال میشود بر فاعلیت مضاف یا مفعولیت وی .نخستین چنانکه گوئی : زید را پسر پهلوان شد. شیخ شیراز فرماید :
کسان را نشد ناوک اندر حریر
که گفتی بسندان بدوزند تیر.
پسین ، چنانکه گوئی زید را پسر کشتند ای پسر زید را...» ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 1 ص 399 در این باره می نویسد: «... دیگر مفید معنی اضافت است و در ترکیب اضافی که مضاف الیه درآن مقدّم باشد واقع میشود چنانکه در این قول سعدی : «آن را روی در مصلحت بود و بنای این بر خبث » «یعنی روی آن بمصلحت بود و از وجه مصلحت میگفت ...» فروزانفردر مقدمه ٔ کتاب «معارف بهأولد» ص ج می نویسند: «میدانیم که این علامت «را» به آخر مفعول صریح و نیز علت و موجب فعل (مفعول لاجله ) و بمضاف الیه (در موقع فک اضافه ) متصل میگردد...» چنانکه گفته شد استعمال «را» در مورد مضاف و مضاف الیه گاهی بترتیبی است که آندو را بکلی مقلوب میسازد و زمانی چنان است که فقط موجب فک ّ اضافه میگردد نه قلب آن . و اینک شواهد هر دو حال ذیلا نقل میشود ۞ : و آنگه که خسرو پرویز بدر روم شد کنارنگ پیش رو بودلشکر پرویز را ۞ . (مقدمه ٔ شاهنامه از بیست مقاله قزوینی ج 2 ص 58). بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت . (تاریخ بیهقی ). حاجب خواجگان را در بر سیاه رسم نباشد. (تاریخ بیهقی ). گفت : ای دوست یعقوب را یک پسر کم شد، چندان بگریست که نابیناشد. (کشف المحجوب چ ژوکوفسکی ص 94). و اصوات را تأثیر از آن ظاهرتر است بنزدیک عقلا که باظهار برهان وی ... (کشف المحجوب ص 523).
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
بمکر خویش خود اینست کار کیهان را.

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 8).


بنظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغست سرمایه مر کافری را.

ناصرخسرو (دیوان ص 14).


مُلک را در عدل حاکم ، عدل را در حق گواه
شاه را در عرض نایب ، عرض را استاد باش .

ابوالفرج رونی (دیوان چ تهران ص 63).


نوروز جوان کرد بدل پیر و جوان را
ایام جوانی است زمین را و زمان را.

ابوالفرج (دیوان ص 11).


و هر کرا اسپ مانده میشد اسپ رها میکرد و عوض از گله میگرفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 79). و چون بیست سال از ملک او گذشته بود عبداﷲبن عبدالمطلب را ولادت بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96).
ای وفا همعنان عنان تو را
وی بقا همنشین نشان تو را.

سنائی (دیوان ص 23).


۞
فرمان تو بردن نه فریضه است پس آخر
منقاد زبهر چه شوم چون تو خری را.

سنائی (دیوان ص 33).


از تیغ تو ای لوای ۞ دولت
ناموس تبه شود قضا را.

انوری .


ز بأس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید بچشم خنثی را.

انوری (دیوان ص 3).


۞
هدهد را ناگاه بطمعدانه حلق در حلقه ٔ دام سخت شد. (سندبادنامه ص 355).
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بیوقت جویان .

نظامی .


ز کژگوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کاو راستگو شد محتشم گشت .

نظامی .


اگر چه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکران است .

نظامی .


گفت مگر در میان این جمع محمدیی هست که شکوه او ما را از تقریر بیان مانع می آید؟ (جوامعالحکایات ص 67، 68) ۞ .
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر
که بدانجاست مجاری همگی امن و امان را.

مولوی (کلیات شمس ص 103).


۞
چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را.

مولوی (کلیات شمس ص 53).


۞
جواب آنکه میگوید بزر نخْریده ای جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را.

مولوی (کلیات شمس ص 42).


۞
قرعه بر هر کاوفتد آن طعمه است
بی سخن شیر ژیان را لقمه است .

مولوی (مثنوی دفتر اول ).


یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله .

سعدی (بوستان ).


جهانسوز را کشته بهتر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ .

سعدی (بوستان ).


گر تشنگان بادیه را جان بلب رسد
تو خفته در کجاوه بخواب خوش اندری .

سعدی .


سلطان را دل از این سخن بهم برآمد. سعدی (از سبک شناسی ج 3 ص 141).
|| همراه فاعل یا مسندالیه :
تا اینجا «را» در موارد مفعولی (اعم از صریح و غیر صریح ) و بمعانی مختلفی که بکار رفته است ، بیان گردید. اینک بشرح قسمی «را» پرداخته میشود که در نظم و نثر متقدمان و بصور گوناگون «همراه فاعل » آورده میشود و نیز ولف ۞ از «را»ئی نام میبرد که آن را «برای تقویت مبتدا» یا «تقویت فاعل » یا (مسندالیه ) دانسته است ۞ هرچند شواهد وی با عنوان تطبیق نمیکند ۞ و برخی نیز اینگونه «را» ها رازائد شمرده اند. نوعی «را» نیز در نثر متقدمان دیده میشود که همراه فاعل (یا مسندالیه ) می آید در صفحه ٔ «ح » مقدمه ٔ معارف بهاء ولد بقلم فروزانفر چنین آمده است ۞ «4- استعمال «را» در مسندالیه - می دانیم که این علامت «را» به آخر مفعول صریح و نیز علت و موجب فعل (مفعول لاجله ) و بمضاف الیه (در موقع فک اضافه ) متصل میگردد و مشهور و متداول در استعمال آن همین است که گفته آمد ولی در داستان سمک عیار ظاهراً از مؤلفات قرن ششم که در فصاحت کمتر نظیر آن میتوان دید و کتاب فردوس المرشدیه در مقامات شیخ ابواسحاق کازرونی (چ استانبول 1943) شواهد بسیار برای استعمال آن در مسندالیه و فاعل می توان دید اینک نمونه ای از داستان سمک عیار (نسخه ٔ عکسی کتابخانه ٔ ملی ) «که ما را در این مدت چندان غصه خوردیم که بصد سال در جهان کس نخورد» ورق 102 «اگر ترا بمردی دختر فغفور را آوردی » ق 107 «تا ترا از قلعه چگونه بیرون رفتی » ق 115 «تا شما را این کار چگونه خواستید کردن » ق 125 «خاطور گفت مه پری را هم در این خیمه می باشد» ق 126 «پیلبانان را بسیار جهد کردند تا پیلان را بطاعت خویش بازآورند» ق 142 «ناچار چون او را نبیند ترا بمراد رسی » ق 167 «که ما را از کار لشکرداری با هیچ نمی پردازیم » ق 175 و اینک چند مثال از فردوس المرشدیه : «بعد از آنکه شیخ آن را بخاطر آمدی ، گفت شما را ازبهر آن جمع شده اید که مرا برنجانید، زیراک بسبب علم شرعی مرد را بزرگ و رفیعالقدر گردد. هرکه بامداد برخیزد و زبان وی بیاد حق تعالی مشغول شود دانم که او را حلال خورده است و هر که بامداد برخیزد و زبان وی بفحش و غیبت مشغول شود دانم که او را حرام خورده است . تا مگر شما را حق آن نعمت بدانید و حق تعالی شکر کنید. ایشان را بحقیقت مقام معرفت ندارند و او را نیز بغایت دردسر داشت . و او را محروس باشد از شیطان . قوم را تعجب کردند.» و کمتر صفحه ای از این کتاب هست که درآن برخلاف معمول علامت مفعول صریح «را» از مفعول حذف نشده و متصل بمسندالیه بکار نرفته باشد و در معارف بهاء ولد نیز نظیر آن بندرت دیده میشود مانند: «که ایشان را با اهل هنر آمیغی داشتندی ». (ص 237) «آن فرزندنجیب را سلام بخواند». (ص 397) ۞ . مثالهای دیگر نیز این گفته را تأیید میکند چنانکه شواهد ذیل : اردشیر را اندر این مدت بسیاری پادشاهان را قهر کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 60). خدای تعالی بارانی بفرستاد و آن جانوران را سیراب شدند ۞ . (مجمل التواریخ و القصص ص 452). شیخ اسبی کمیت داشت که هیچکس را دست ندادی که برنشستی از تندی که بودی ، و چون شیخ خواستی که برنشیند پهلو فرا دکان داشتی . (اسرار التوحید ص 301). ابوعبداﷲ محمدبن الخفیف را دو مرید بود یکی احمد مِه و یکی احمد کِه و شیخ را با احمد کِه به بودی . (تذکرة الاولیاء از سبک شناسی ج 2 ص 223).
|| در وجه مصدری :
متقدمان در وجه مصدری رائی میافزودند بی آنکه فعل متعدی باشد. مثال : و از کم و بیش ایشان دانند پس ما را بگفتار ایشان باید رفت پس از آنچه ازایشان یافتیم از نامهای ایشان گرد کردیم . (مقدمه ٔ شاهنامه از هزاره ٔ فردوسی ص 143). هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی ، خردمندان را بچشم عبرت در این باید نگریست . (تاریخ بیهقی ). اگر احیاناً این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل در خواهم بتمامی . (تاریخ بیهقی ). مصرح گفته آمده است که اگر آنچه مثال دادیم بزودی آن را امضا نباشد ناچار ما را باز بایدگشت . (تاریخ بیهقی ). بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان . (تاریخ بیهقی ).
جهان زمین و سخن تخم و جانْت دهقان است
بکشت باید مشغول بود دهقان را.

ناصرخسرو (دیوان ص 10).


و چون ایشان را غله آس باید کردبدیهی دیگر روند به آسیا کردن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144). حسنک گفت : ای خداوند من این کرامات را منکرنیستم اما خداوند را بجنگ کسی بباید شد که در آسمان بنام او زر میزنند. (آثارالوزراء ص 188) ۞ . || برحسب شواهد دیگری که ذیلا آورده میشود انواع دیگری از این «را» بکار برده شده است که از لحاظ کیفیت ترکیب جمله و نوع فعل با قسمت هائی که تاکنون یاد کردیم متفاوت است ، مانند «را» || علامت تبدیل فعل : عبدالعظیم قریب در دوره ٔ سوم دستور زبان فارسی ص 139، 141 در این باره چنین مینویسد ۞ : «در هر جمله که فعل داشتن باشد میتوان آن را بفعل بودن و استن تبدیل کرد بدینطریق : در آخر فاعل لفظ «را» درآورده آن را مفعول بواسطه قرار دهند و پس از آن بجای فعل داشتن هر فعلی که مقصود باشد از فعل (بودن ) ذکر کنند. مثلاً در این عبارت : پادشاهی سه پسر داشت : گوئیم پادشاهی را سه پسر بود و در این عبارت : هر کاری مردانی دارد. گوئیم هر کاری را مردانی است . چون خواهیم فعل «بودن » را به «داشتن » تبدیل کنیم عکس آن کنیم . به این معنی که مفعول بواسطه را فاعل قرار داده بجای فعل بودن هر فعلی که مقصود باشد از فعل داشتن درآوریم مثلاً در این عبارت : عالم را عجایب بسیار است گوئیم : عالم عجایب بسیار دارد. همچنین در این عبارت : پدر را بر فرزند حق بسیار است میگوئیم : پدر بر فرزند حق بسیار دارد و این تبدیل در صورتی است که فعل (بودن ) و (استن )را مفعول بواسطه باشد». جلال همایی نیز همین مطالب را با عباراتی دیگر نوشته اند که در مقدمه ٔ لغت نامه نقل گردیده است . و بعد از آن مینویسد: «ممکن است که یک کلمه در صورت مفعول صریح و در معنی مسندالیه باشد واین ترکیب مخصوص جائی است که مفعول ضمیر باشد مانند:
ساربان گو خبر ازدوست بیاور که مرا
خبر از دشمن و اندیشه ز بدگویان نیست .
یعنی من خبر از دشمن و اندیشه از بدگویان ندارم ، ممکن است این قاعده را از فروع قاعده ٔ پیش شمرد.» در کتاب دستور جامع زبان فارسی تألیف عبدالرحیم همایون فرخ در این باره چنین آمده است ۞ : «آگاهی 3- گاهی مبتدا یا فاعلی که فعل آن داشتن است فعل داشتن را بدل به فعل بودن و استن کنند منتها زمان فعل را همان زمان نگاه دارند و فاعل را مفعول بلاواسطه محسوب داشته لفظ «را» در دنبال آن درآورند زیرا مثلا: من کتابی دارم یا مرا کتابی است ، درحقیقت مفهوم آنها تفاوتی ندارد و فقط صورت ظاهر ساختمان جمله متفاوت است اینک برای آنکه موضوع کاملاً روشن و مفهوم شود چند شاهدو مثال را بشکل ساده تبدیل میکنیم : خرد بودم از بزرگی پرسیدم که بلوغ را چه نشان است ؟ (که بلوغ چه نشان دارد - نشانه ٔ بلوغ چیست ؟). حکما در تصانیف آورده اند که کژدم را ولادت معهود نیست چنانکه سایر حیوانات را» چنانکه دیگر حیوانات را. (که کژدم ولادت معهود ندارد) نیست بجای ندارد آمده است . (گلستان سعدی ).
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنیاید جهد مرد.

سعدی .


(که در اصل اینطوراست : عقل طاقت سرپنجه «نرم کردن » عشق ندارد).
متاع من که خرد در دیار فضل و هنر
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان ؟
یعنی : حکیم راه نشین چه وقعی در یونان دارد؟
نیست یکساعت قرار این جان بی آرام را
یارب آن آرام جان بیقرار من کجاست ؟

هلالی جغتائی .


یعنی : این جان بیقرار یکساعت آرام ندارد. در اینجا «ندارد» به «نیست » تبدیل شده و فاعل بشکل مفعول مستقیم شده است :
امیدوار بود آدمی بخیر کسان
مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان .

سعدی .


یعنی : من بخیر تو امید ندارم یا بخیر تو امیدوار نیستم . فاعل بواسطه ٔ لفظ «را» مبدل بشکل مفعول مستقیم شده وفعل «ندارم » تبدیل به «نیست » شده است .
بوستان است مرا از گل و از روی کمال
به سرا آمدی ای بلبل خوشگو بسرای .

کمال الدین مسعود.


بوستانی دارم من - من فاعل بود و بوستان مفعول ولی در این شکل بوستان بشکل فاعل و مرا مفعول بلاواسطه شده و هست (است ) بجای دارم آمده است .
همیشه تا که فلک رابود تقلب دور
همیشه تا که زمین را بود شتاب و قرار.

سعدی .


آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین .

سعدی .


درخت قدِّ صنوبرخرام انسان را
مدام رونق نوباوه ٔ جوانی نیست .

سعدی .


یعنی درخت ... مدام رونق جوانی ندارد. ندرةً با بعضی افعال دیگر مانند فعل داشتن عمل میشود:
اگرطاقت نداری جور معشوق
برو سعدی که خدمت را نشائی .
یعنی : شایسته ٔ خدمت نیستی که در حقیقت «ئی » جانشین فعل هستن (استن ) شده است .
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان درکالبد دارد حمار.

سعدی .


مساوی است به «آدمی باید عقل در بدن داشته باشد». و اینجا با فعل تأکیدی «باید» اکتفا شده است . همچنین ترکیب این عبارت گلستان سعدی شاذ و بعیدالذهن و زیبا است فرماید: «یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت ۞ » در اصل و بطریق ساده «پسر یکی از بزرگان ائمه وفات یافت » بوده است . که در اینجا بجای فاعل اصلی که پسر باشد کلمه ٔ یکی که صفت عددی مضاف الیه پسر است بشکل مفعول مستقیم درآمده است و علامت مفعول مستقیم «را»بدنبال آن آمده و بعضی از اجزاء جمله پس و پیش شده تغییر مکان یافته است . و نیز در این عبارت گلستان «پارسازاده ای را نعمت بیکران از ترکه ٔ عمان بدست افتاد» پارسازاده مفعول باواسطه (مفعول به ) است که با تغییر محل و اضافه کردن لفظ را بشکل مفعول بلاواسطه درآمده اصل آن چنین است «نعمت بیکرانی از ترکه ٔ عمان بدست پارسازاده ای افتاد.»
آگاهی 4- ممکن است اسم نکره ای را معرفه محسوب داشته لفظ «را» در دنبال آن درآورند و آن در صورتی است که ضمیری متصل یا منفصل یا ضمیر اشاره یا حرف موصولی مقدر که از قرینه ٔ موجود مفهوم باشد و با آن اسم ارتباطی معناً داشته باشد مانند این بیت :
زلف را تاب همی بازدهی
تا دل سوختگان بازدهی .

اثیرالدین فتوحی .


زلف نکره است ولی چون ضمیر تو یعنی یای آخر بازدهی قرینه و نشانه است که مقدر فرض شده یعنی تو زلف را همی تاب دهی بنابراین زلف که نکره بود «زلفت » را محسوب داشته آن را معرفه کرده است (بواسطه ٔ ضمیر متصل مقدر) و «را» در دنبال آن آورده است .
آگاهی 5- چون مفعول مستقیم بیک یا چند مضاف ٌالیه اعم از توصیفی یا تخصیصی و غیره اضافه شده باشد لفظ «را» دنبال آخرین مضاف ٌالیه درآید :
مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد
که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را.

سعدی .


گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.

سعدی .


نرگس نیم مست را عاشق زردروی بین
سوسن شیرخواره را آمده در سخن نگر
یاسمن لطیف را همچو عروس بکر بین
باد مشاطه فعل را جلوه گر سمن نگر.

عطار).


۞
اینک شواهد استعمال «را» در مورد تبدیل فعل ذیلاً نقل میگردد : ...از روزگار آرزو کرد تا او را نیز یادگاری بود اندرین جهان . (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری از ص 136 هزاره ٔ فردوسی ). هرمز گفت نیک دانم پدر ترا، او را بر من حق است ... و گفت که مرا اندرین کار علمی است . (بهرام چوبین از ترجمه ٔ تاریخ طبری ص 3). ۞ آمل شهری است عظیم و قصبه ٔ طبرستان است و او را شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است . (حدود العالم ص 85). و هر ناحیتی را از این ناحیت ها، ناحیت ها و دههای بسیار است . (حدود العالم ص 87). کوه قارن ناحیتی است که مر او را ده هزار و چیزی دهست .(حدود العالم ص 86) ۞ . چنین گوید: ابوالمؤید بلخی رحمةاﷲ علیه که مرا از طفلی هوس گردیدن عالم بود. (عجایب البلدان از سبک شناسی ج 2 ص 19).
ازاین پرده برتر سخن گاه نیست
بهستیش اندیشه را راه نیست .

فردوسی .


از گفته ٔ ایشان دلتنگ شدم سوگند خوردم که مرا از این علمی ومعرفتی نیست . (کنوز المعزمین ص 7) ۞ . و او را وزیری بود نامش ارمائیل نیکدل و نیک کردار. (التفهیم ص 253) ۞ .
انگور بکردار زنی غالیه رنگست
و او را شکمی همچو یکی غالیه دانست .

منوچهری (دیوان ص 17).


۞
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست
ای دوست بیار آنچه مرا داروی خوابست .

منوچهری (دیوان ص 6).


چون عبدوس بدو [ آلتونتاش ] رسید وی جواب داد که بنده را فرمان بود برفتن و بفرمان عالی برفت . (تاریخ بیهقی ). ما را چندین ولایت در پیش است آن را بفرمان امیرالمؤمنین می بباید گرفت . (تاریخ بیهقی ). از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان . (تاریخ بیهقی ). صفا از صفات بشر نیست زیراک مدار مدر جز برکدر نیست و مر بشر را از کدر گذر نیست . (کشف المحجوب ص 23). ۞ گفتم که صفا ضد کدر بود و کدر از صفات بشر بود و حقیقت صوفی بود آنک او را از کدر گذر بود. (کشف المحجوب ص 37). گفت ای فرزند پیغمبر شما را بر همه خلایق فضل است . (کشف المحجوب ص 95). هرگز کسی را دلیری آن نبودی که در شناختن خدای تعالی سخن گفتی و اندر معنی گله ٔ پیری مرا دو بیت است . (قابوسنامه از سبک شناسی ج 2 ص 113). و موالید را حیات است و امهات را موات . (زاد المسافرین ناصرخسرو). و مر او را به چه چیز حاجت خواهد بودن . (زادالمسافرین ص 3 دیباچه ).
اگر اشتر و اسب و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را.

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 5).


این سر از آنهاست که جز چهارگوش و دو سر را شایانی محرمیت آن نیست . (کلیله و دمنه از سبک شناسی ج 2 ص 296).
عدولی نیست در حکمش هنرمندان دولت را
گریزی نیست از رایش خداوندان فرمان را
وزیران آل ساسان را اگر بودند بسیاری
و گر بودند بسیاری مشیران آل سامان را
نبود از عدل و از انصاف مهتر زو و بهتر زو
مشیری آل سامان را وزیری آل ساسان را.

امیر معزی (دیوان ص 11).


۞
ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را
کو هیچ به از خود نشناسد دگری را.

سنائی (دیوان ص 32).


و خداوند جهان سلطان الب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی . (چهار مقاله متن ص 67). ۞ مرحوم بهار پس از نقل عبارت بالا می نویسد: «ودر این شاهد حرف مزبور در محل فاعل استعمال شده است نه مفعول و اینهمه از محصولات قرن پنجم و ششم است که بعدها رواج کامل یافت و سایر استعمالات قدیم این حرف از بین رفت » ۞ . چنانکه میدانیم استعمال «را» در جمله ٔ مورد بحث مرحوم بهار همان علامت تبدیل فعل داشتن به بودن (هستن ) است بدین معنی که عبارت مذکور را میتوان چنین تعبیر کرد: «این سر... که جز چهار گوش و دو سر شایانی محرمیت آن ندارد»و همچنین استعمال آن محدود به قرن پنجم ببعد نیست چنانکه شواهد آن مذکور افتاد.
شواهد دیگر:
منصور سعید آنکه بانعام و بافضال
زو برگ و نوائی است عرب را و عجم را.

ابوالفرج رونی (دیوان ص 10).


۞
گر بخت را وجاهت و اقبال را نداست
از خدمت محمد بهروز احمد است .

ابوالفرج رونی (دیوان ص 30).


آنجا که زبان قلمش در سخن آید
بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را.

انوری .


خدایاتا جهان را آب و رنگست
فلک را دور و گیتی را درنگست .

نظامی .


مرا چشمی و چشمم را چراغی
چراغ چشم و چشم افروز باغی .

نظامی .


در این شعر «است » افتاده واصل شعر چنین تعبیر میشود:
مرا چشمی است و چشمم را چراغی است
یعنی من چشمی دارم و چشمم چراغی دارد.
وقتی پادشاهی بود که او را به زندقه میل بود. (جوامع الحکایات عوفی ) ۞ . آن کس را که دل باشد دل او را با خدای انس باشد... دل را صلاحی و فسادی هست ... زیرا که دل را پنج حاسه است . (مرصاد العباد ص 108) ۞ . دل را چشمی است که مشاهدات غیبی بدان بیند و گوشی است که بدان استماع کلام اهل غیب و کلام حق کند. (مرصاد العباد ص 108).
دو عاقل را نباشد کین و پیکار.

سعدی (گلستان ).


درویش را مجال انتقام نبود. (گلستان سعدی ).
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را.

مولوی (کلیات شمس تبریزی ص 50).


۞
رونق عهد شبابست دگر بستان را
میرسد مژده ٔ گل بلبل خوش الحان را.

حافظ (چ قزوینی ص 7).


ندانم از چه سبب رنگ آشنائی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.

حافظ (ایضاً ص 5).


نکته ای که تذکر آن لازم مینماید این است که در مورد «شین مفعولی » که بجای «او را» استعمال میشود نیز این تبدیلها صورت میگیرد. رجوع شود به حرف شین لغت نامه .
|| ((را)) همراه فعل مجهول :
صورت دیگری از استعمال این حرف همراه فعل قدما دیده میشود. به احتمال قوی میتوان آن رای فعل مجهول در کتب را تأثیری از اسلوب زبان عربی ، هنگام استعمال نایب فاعل بجای فاعل دانست . بدان معنی که نایب فاعل در عین آنکه حکم مسندالیه را در جمله دارد چون در اصل مفعول است و در زبان فارسی وجه مشخص مفعول «را» است آن را همراه با «را» می آورده اند. این صورت در کتاب تاریخ بیهقی معروف به «تاریخ مسعودی » بیش از سایر کتب دیده میشود. مرحوم ملک الشعراء بهار در کتاب سبک شناسی ج 2 ص 72 در ذکر مختصات سبک بیهقی ذیل عنوان «تقلید از نثر تازی » چنین مینویسد: آوردن فعلهای ماضی و مضارع بصیغه ٔ مجهول که ظاهراً یا تقلید از عربی است و یا صرف تفننی است و بگمان من تفنن هم نیست بلکه زبان محاوره ٔ غزنین چنان بوده است و هنوز هم در زبان و ادبیات نظم و نثر افغانستان این اثر موجود است که فعل ماضی را بصیغه ٔ وصفی و بافعل معین ذکر کنند و گویند: در را بسته کرد - بجای اینکه بگویند (در را بست ) و در بیهقی این قاعده نیست لیکن آوردن فعل بصیغه ٔ مجهول با فعل معین (آمدن ) بسیار است مانند: «وی را نیز گرفته آمد» یعنی وی را نیز بگرفتند ۞ و «فرمود تا بازداشته آید» بجای تا وی را بازدارند « و نظایر این معنی بحد وفور...» چنانچه در شواهد ذیل : چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آن را برگزارده آید.(تاریخ بیهقی ص 8) ۞ . که فرمان نیست که هیچکس را از کسان وی بازداشته شود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 9). روز سوم حاجب برنشست و نزدیکترقلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند پیغام داد که فرمان چنان است که امیر را به قلعه ٔ مندیش برده آید. (تاریخ بیهقی ). امیرمحمد را به غزنی خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد. (تاریخ بیهقی ). نوشت که فلان روز ما از بلخ حرکت خواهیم کرد... چنان باید که هم برین تقدیر از قصدار بزودی بروی تا با ما برابر به غزنین رسی و حقهای وی را بواجبی شناخته آید. (تاریخ بیهقی ص 215).ملک الشعراء بهار در ج 1 سبک شناسی ج 1 ص 318 درباره ٔ شاهد فوق می نویسد: «در بیهقی و هم شیوگان او بیشتر عوض صیغه های فعل «شدن » که بعدها در افعال مجهول معروفترین فعلهای معین قرار گرفت صیغه های فعل «آمدن » معمول بوده است مگر در مواردی که استعمال این فعل موجب التباس معنی گردد». مثال دیگر: و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کرده آمد. (نوروزنامه منسوب به عمر خیام ). اگرچه شرط کتاب آن است که از الفاظ عرب خالی باشد، فاما کلمات امیرالمؤمنین علی را کرم اﷲ وجهه از برای تبرک آورده شد. (جوامع الحکایات عوفی ص 60) ۞ . اگر رای عالی صلاح داند جماعتی از محتشمان حشم را بطارم دیوان نشانده آید تا در این باب رای زنند. (آثار الوزراء ص 190) ۞ . خداوند در این باب چه اندیشیده است ؟ گفت روز اول که احمد را عزل کرده شد دلم بر عارض ابوالقاسم کثیر قرار میگرفت ۞ . (آثار الوزراء ص 190). از شواهدی که آوردیم چنین نتیجه میشود که یک نوع «را» همراه مسندالیه دیده میشود که دانشمندان آن را بصور مختلف تعبیر و تأویل کرده اند منجمله جلال همایی ۞ اصطلاح «مسندالیه مفعولی » را برای موردی که ذیلابقلم ایشان نقل میگردد آورده اند و آن چنین است ۞ :
«7- ممکن است که یک کلمه در یک جمله چنان واقع شود که نسبت بیک قسمت از جمله مسندالیه و نسبت به قسمت دیگر مفعول باشد و بعبارت دیگر یک لفظ هم بحالت مفعول باشد و هم بحالت مسندالیه و اینگونه ترکیب از خواص جمله بندی فارسی است و آن را «مسندالیه مفعولی » یا «مبتدای مفعولی » توان نامید مانند: «آن را که خدای خوار کرد ارجمند نشود» کلمه ٔ «آنرا» نسبت به ارجمند نشود فاعل و مسندالیه و نسبت به خوار کرد مفعول صریح است . در این صورت ممکن است علامت مفعول صریح ذکر شود چنانکه مثال زدیم و نیز مانند «آن را که بگور باید خفت بخانه نتوان خفت » و ممکن است که علامت مفعول صریح نباشد مانند «کسی که تو دیدی امروز رفت » احتمال اینکه در این جمله ها مسندالیه یا مفعول بقرینه حذف شده تکلفی است بدون حاجت و بی دلیل ». و همچنین افزوده اند: ممکن است یک کلمه جزو دوجمله شمرده شود مانند:
و گرنه ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای .
این نوع استعمال و همچنین مسندالیه مفعولی را میتوان از فروع باب تنازع و توارد دو عامل برمعمول واحد شمرد ۞ و نیز در جای دیگر آورده اند: این بیت نیز ممکن است از قبیل مسندالیه مفعولی باشد:
بکارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد بزیر خَم ّ کمند.
به این احتمال که بگوئیم «مرد کاردیده » مفعول است برای فعل «فرست » و فاعل است و مسندالیه برای فعل «در آرد». اما ظاهراً بیت فوق دو جمله مینماید که به نثر چنین میشود: بکارهای گران مرد کاردیده را بفرست (علامت «را» ی مفعول صریح آن حذف شده است .) که «مردکاردیده » شیر شرزه را به خم کمند درمی آورد. و مرد کاردیده که در جمله ٔ دوم فاعل است بقرینه ٔ جمله ٔ اول حذف شده و میدانیم که حذف اجزاء جمله بقرینه (هر نوع قرینه ) در نظم و نثر فارسی بسیار است . در جمله هایی که فعل آنها از مصادر مرکبی چون خنده آمدن ، رحمت آمدن ، عجب آمدن ، شرم آمدن ، گریه آمدن ، درد آمدن ، پسند آمدن ، بد آمدن ، خوش آمدن یا درد گرفتن ، خشم گرفتن ، خنده گرفتن ، گریه گرفتن و نظایر اینها که مفهوم انفعالی دارند، تشکیل می یابد، نوعی «را» دیده میشود که ظاهراً همراه فاعل آمده است لیکن چون اینگونه افعال چنانکه گفته شد دارای مفهوم انفعالی هستند توان گفت که فاعل آنها جنبه ٔ مفعولی نیز دارد زیرا وقتی میگوئیم :داود را گریستن آمد، از لحاظ اینکه گریه از داود صادر میشود فاعل است ولی در عین حال چون گریه بر داود عارض میشود جنبه ٔ مفعولی نیز پیدا میکند و ظاهراً آوردن «را» نیز بهمین علت است و اگر بکار بردن اصطلاح «مسندالیه مفعولی » روا باشد شاید بهتر آن باشد که در همین گونه شواهد بکار رود: مانند : و اندرین چیزهاست که بگفتار مر خواننده را بزرگ آید... (از مقدمه ٔ شاهنامه ٔ منثور از هزاره ٔ فردوسی ص 137).
چو داراب را فرهمند آمدش
سپه را سراسر پسند آمدش .

فردوسی .


سکندر شنید آن پسند آمدش
سخنگوی را فرهمند آمدش .

فردوسی .


یعقوب را خوش آمد. (زین الاخبار گردیزی ). و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و بپاسخ آنکه ازوی رفت گرفتار و ما را با آن کار نیست هرچند مرا ازوی بد آید بهیچ حال ۞ . (تاریخ بیهقی ). داود را گریستن آمد. (کشف المحجوب هجویری ص 96). مهمان را حدیث او خوش آمد ۞ . (کلیله و دمنه از سبک شناسی ج 2 ص 296). زاهد را این سخن قبول نیامد و روی برتافت . (سعدی از سبک شناسی ج 3 ص 141). ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت . سعدی (گلستان ).
((را))ی مکرر:
ملک الشعراء بهار در سبک شناسی ج 1 ص 398 آورده : «و گاهی نیز در مورد عطف بیان یا بدل این حرف مکرر میشود» و همچنین در مقدمه ٔ کتاب مجمل التواریخ و القصص (ص . ک ) مینویسد: «... از آن جمله در نثر قدیم هرجاکه اسم یا نعت اسمی در جمله ای مفعول واقع شود و آن اسم عطف بیان یا بدلی داشته باشد هم بعد از اسم یا نعت مذکور علامت مفعول گذاشته میشود و هم بعد از معطوف یا بدل آن : مثال از خود این کتاب : «سعد برادرزاده را هاشم بن عتبةبن وقاص را مثال از پس یزدجرد بفرستاد». و در (ص کج ) مقدمه ٔ تاریخ سیستان می نویسد ۞ : «... منجمله گاهی در مورد یک مفعول دوبار در یک جمله استعمال شده چون : «و روشنک را، دختر او را بزنی کرد.» (تاریخ سیستان ص 10). و باز: «تابوت ابن عم خویش را، یعقوب را، ده .» (ص 46). که گویا برای عدم التباس و تأکید این علامت تکرار شده است و احیاناً یک مفعول را بعنوان صفت و موصوف چنانکه اشاره شد و یا بعنوان نعت و منعوت یا توضیح و تکمیل معنی بدو قسمت نموده و دوباره علامت مفعول را استعمال کرده چون : «پسر خویش را با سپاهی بسیار، مفضل را، به سیستان فرستاد.» و این جمله تقلید عربی است .) در کتب دیگر نظم و نثر فارسی نیز نمونه های آن دیده میشود چنانکه در شواهد ذیل : بدانکه ... منصوربن نوح فرمان داد دستور خویش را، ابوعلی محمدبن محمد البلعمی را که این تاریخ نامه را که از آن پسر جریر است ... (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
که تا من بگیتی بُوَم زنده را
ز ترکان اگر شاه و گر بنده را
هر آنکس که یابم سرش را ز تن
ببرم از آن مرز وز انجمن .

فردوسی .


و آن گروهان را که سال ایشان ایستاده است دیگرگونه روزگار است نیز کشت و ورز را و بررسیدن و برافکندن و گشن و زه کردن را و نشانها مر گرما و سرما و بادها را و گوناگون گشتها را اندر هوا. (التفهیم ). علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دل گرم کردیم . (تاریخ بیهقی ). چنین بنظر می آید که قدما در مورد عطف خواه عطف به حروف و خواه عطف بیان ، چون میان معطوف و معطوف ٌ علیه اغلب فاصله ٔ بسیار پدید می آمده ، شاید، بتصور اینکه ممکن است «را» قوت خود را از دست داده باشد به معطوف «را»ی دیگری میافزوده اند.
((را))ی زائد:
نوع دیگری از استعمال حرف «را» در کتب قدما دیده میشود که درباره ٔ آن ناگزیر از اطلاق کلمه «زائد» هستیم و شواهد آن بقرار ذیل است : گفت یا ابن عم چه بود ترا؟ گفت نور محمد صلی اﷲ علیه بدادم نور از من بشد، یعقوب گفت بفرزندان اسحاق دادی ، گفت نه بالاعرابیة الجرهمیه غاضره را. (تاریخ سیستان ص 47) ۞ . حرف «را» بعد از حرف اضافه ٔ «ب » که بر سر «اعرابیه جرهمیه » یعنی «غاضره » درآمده کاملاً زائد بنظر میرسد. شاهد دیگر: و الا هیچ چیز دیگر گذاشته نبود بعمد را. (تاریخ سیستان ص 339). در شاهد بالا نیز با وجود «ب » بر سر «عمد» «را» بعد از آن زائد مینماید. در سبک شناسی ج 3 ص 132 در ضمن بحث درباره ٔ اهمیت کتاب اسکندرنامه از حیث سبک و انشاء چنین آمده است : «دیگر جمله ٔ «از قضا را» و «از قضا را» که از استعمالات اواخر قرن پنجم است ». جمله ٔ «قضا را» قبلا در این بحث مورد گفتگو قرار گرفت لیکن جمله ٔ «قضا را» اگر واقعاً شواهدی در اسکندرنامه داشته و غیرقابل تأویل بموارد گذشته باشد باید«را»ی آن را زائد دانست ولی در کتاب سبک شناسی شاهدی از آن دیده نشد و همچنین موارد دیگری را که در آن کتاب زائد معرفی کرده قابل تأویل بمواردی است که مورد بحث ما قرار گرفته است .
حذف ((را)):
جلال همایی در مقدمه ٔ کتاب التفهیم (ص سز) نویسند: «حذف کلمه ٔ «را» علامت مفعول صریح هم با قرینه که آن را حذف اقتصاری نامند و هم بی قرینه که حذف اختصاری گویند در این کتاب (التفهیم ) فراوان است ۞ . نموده ٔ آنجا که قرینه هست : «و چون آفتاب بر این دایره باشد ارتفاع او را ارتفاع بی سمت خوانند و سایه ٔ مقیاس آن وقت سایه ٔ بی سمت ». (ص 186) نموده ٔ آنجا که قرینه نیست : «بعدش از خط نصف النهار تمام سمت خوانند». (ص 183). «سایه ٔ او ظل نصف النهار خوانند». (ص 184). «و دهه ٔ نخستین از ذی الحجه روزگار حرام خوانند». (ص 252). «و اندرین یکشنبه آلتها و ابزارها و جامه ها نو کنند و بجکها و معاملتها از وی بشمرند». (ص 250). «پس ما آن آوردیم که اتفاق ایشان است بر او». (ص 464)». در کتاب سبک شناسی ج 2 ص 260 درباره ٔ حذف «را»چنین آمده است : «متقدمان در مفعولهای صریح و غیر صریح هرجا از نیاوردن «را» که علامت مفعول است تعقیدی در کلام رخ نمیداده و معنی مفعول روشن بوده از آوردن آن خودداری داشته اند فی المثل در موقع خوردن غذا گویندغذا خورد نه اینکه : غذا را خورد». صاحب نهج الادب گوید: «حذف رای مفعول متعدی بی ضرورت صحیح نیست ». و همچنین مؤلف فرهنگ نظام نویسد: «را»... و گاهی حذف میشود اگر مفعول معلوم باشد مثل «زید نان خورد» و در مورد اشتباه حذف جایز نیست مثل : «زید حسن زد» چه معلوم نیست مفعول زدن در جمله ٔ مذکوره زید است یا حسن که در اصل «زید را حسن زد» یا «زید حسن را زد...» از مطالب فوق دانسته میشود که حذف «را» با قرینه جایز و نیز بدون قرینه در صورتی که موجب اشتباه نشود خالی ازعیب است ولی در جائی که بمفهوم جمله لطمه زند جایز نیست . شواهد ذیل نیز مؤید این مطلب تواند بود : کنارنگ پیش شاه شد و نماز برد و آفرین کرد. خسرو طوس بدو داد. (مقدمه ٔ شاهنامه از هزاره ٔ فردوسی ص 147).
دگر گیو را داد شهر ختن
خطا و چگل اشکش تیغزن .

فردوسی .


خواجه حسن از گوزگانان می آمد و خزانه بقلعه ٔ شادیاخ نهاده بود. (تاریخ بیهقی ). رسولی با وی نامزد کردند که ولیعهد پدر وی است و ری از آن بما داده تا هرکسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم . (تاریخ بیهقی ). رفت بجانب خراسان با گروهی و ولایت خراسان امروز ایشان دارند. (تاریخ بیهقی ). منوچهر برخاست و بزندگانی افریدون هر دو عم را بکشت - سلم و تور - بخون ایرج . (مجمل التواریخ والقصص ص 42).
بذل تو کردم تن و هوش و روان
وقف تو کردم دل و جان و ضمیر.

سعدی .


۞
|| ((را)) و ترکیبات آن :
«را» بصورت ترکیبات ذیل در فارسی بکار میرود ایرا، برای ، ترا، چرا، زیرا، کرا، مرا، ورا و غیره برای شرح آنها بخوداین کلمات مراجعه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
را. (اِ) بینش : شخص روشن را؛ یعنی شخص بصیر و دانا. وزرای نیک را؛ یعنی وزرای خردمند دانا. (ناظم الاطباء). رجوع به رای شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
آن را. (ضمیر + حرف اضافه ) کسی را. آن کس را : این مدّعیان در طلبش بی خبرانندآن را که خبر شد خبری بازنیامد. سعدی .آن را که جای نیست همه ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
آرایش بی رویه ، آرا به معنای آرایش می باشد و بی را در زمان قدیم به کارهای بیش از حد و زیاده روی در کاری می گفتند
الف لام را. [ اَ ل ِ ] (اِخ ) رجوع به الر شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
گره برزدن گوش را. [ گ ِرِه ْ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) گوش مالیدن : چو در روز پیچیدی اندام راگره برزدی گوش ضرغام را.نظامی (ازآنندراج ).
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
راء. (ع اِ) نام حرف ر. || یک نوع درختی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || کف دریا. (کشف اللغات ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ...
« قبلی صفحه ۱ از ۷ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.