ربا. [ رُ ] (نف  مرخم ) مخفف  رباینده . در ترکیباتی  نظیر آهن ربا، دلربا و... صفت  مرکبی  را تشکیل  میدهدکه  معنی  فاعلی  را میرساند. (لغت  محلی  شوشتر، نسخه ٔ خطی  متعلق  بکتابخانه ٔ مؤلف ). چون  مرکب  شود به  همه ٔ صیغه ها موافق  آید، مثل : ربودن  و رباینده  و ربوده . (از آنندراج ) (انجمن آرا). اسم  فاعل  از مصدر ربودن  است  در صورتی  که  با لفظ دیگر ترکیب  شود، مثل  آهن ربا. (فرهنگ  نظام ). گیرنده . جذب کننده ، و همیشه  بطور ترکیب  استعمال  میشود، مانند آهن ربا و... (از ناظم  الاطباء).
-  
آهن ربا ؛ جذب کننده  و رباینده ٔ آهن  که  مغناطیس  باشد. (ناظم  الاطباء) 
: چو بر یاره  شد سنگ  را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان  ربود. 
نظامی .
بر آن  بودم  که  از آهن  کنم  دل 
ندانستم  که  تو آهن ربایی ! 
؟
و رجوع به  آهن ربا شود.
-  
بوسه ربا ؛ که  بوسه  رباید. که  از کسی  بوسه  بگیرد. که  کسی  را ببوسد 
: از زهر عتاب  تو دلم  چشمه ٔ نوش  است 
دادی  بشکر غوطه  لب  بوسه ربا را. 
سعدی  (از آنندراج ).
چشمم  از آینه داران  خط و خالش  گشت 
لبم از بوسه ربایان  بر و دوشش  باد. 
حافظ.
چشم  پرحرف  و لب  بوسه ربا میباید
حسن  سهل  است  ز معشوق  ادا میباید. 
صائب  (از آنندراج ).
-  
جان ربا ؛ که  جان  رابرباید. که  روح  را برگیرد 
: میان  نرگسستان  در سرشک  جان ربا دارد
سرشک  جان ربا دیدی  میان  نرگسستان  در 
 ۞ ؟
منجیک  (از لغت فرس  اسدی  چ  دبیرسیاقی ).
-  
چوزه ربا ؛ رباینده  و بدربرنده ٔ چوزه  (چوزه ، مرغ  و پرنده ای  است ). (یادداشت  مرحوم  دهخدا).
-  
دلربا ؛ دلپسند. دلبر. که  دل  برباید. که  مورد پسند دل  باشد 
: یاد تو روح پرور و وصل  تو دلفریب 
نام  تو غمزدا و کلام  تو دلربا. 
سعدی .
-  ||  مجازاً، معشوق  و کسی  که  دل  را ربوده  و میرباید. (ناظم  الاطباء).
-  
سامان ربا ؛ رباینده ٔ سامان . (ناظم  الاطباء).
-  
کاهربا؛ کهربا. نوعی  سنگ  زردرنگ  که  چون  آنرا به  پارچه  و یا چیز دیگری  بمالند بسبب  الکتریسیته ای  که  در او تولید شود جذب  اشیاء خرد چون  کاه  و غیره  کند 
: کهربای  دین  شدستی  دانه  را رد کرده ای 
کاه  برْبایی  همی  از دین  بسان  کهربا. 
ناصرخسرو.
بگرد شقه ٔ اسلام  خیمه ای  بزنی 
که  کهربا نتواند ربودپرّه ٔ کاه . 
سعدی .
کهربا را بگوی  تا نبرد
چه  کند کاهپاره ٔ مسکین . 
سعدی .
میل  از این  جانب  اختیاری  نیست 
کهربارا بگو که  من  کاهم . 
سعدی .
نبینی  که  چشمانش  از کهرباست 
وفا جستن  از تنگ چشمان  خطاست . 
سعدی .
-  ||  مجازاً و اصطلاحاً، نیروی  الکتریسته .
-  
نَفَس ربا ؛ رباینده ٔ نفَس . جاذب  نفَس  
:  حروف  و کلمات  در سلامت  چنان  مخرج آشنا و نفس ربا باید که  دیر خواندن  لکنت  به  زود خواندن  طلاقت  مبدل  گردد. (ظهوری  از آنندراج ، ذیل  رباینده ).
علاوه  بر ترکیبات  بالا، ربا را ترکیبات  دیگری  نیز هست ، از آنجمله  است : استخوان ربا، خردربا، خواب ربا، عقل ربا، گوشت ربا، لقمه ربا، هوش ربا و جز اینها. رجوع  بهر یک  از این  ترکیبات  درجای  خود شود.
|| (مص ) مصدر بمعنی  ربودن . (از برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (لغت  محلی  شوشتر).  ||  (فعل  امر) فعل امر از مصدر ربودن  است  که  در تکلم  به  اضافه ٔ «ب » «بربا» استعمال  میشود. (از فرهنگ  نظام ). امر ربودن  یعنی  بربا. (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (لغت  محلی  شوشتر). رجوع  به  ربودن  شود.