اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ربیع

نویسه گردانی: RBYʽ
ربیع. [ رَ ] (اِخ ) قبیله ای از عرب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو تیز گشت به حمله عنان شاه عجم
نماند یک تن از آن قوم چون ربیع و مضر.

عنصری .


دل پدر ز پسر گاهگاه سیر شود
دلش همی نشود سیر از ربیع و مضر.

فرخی .


و رجوع به معجم قبایل العرب ج 2 شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
ربیع.[ رَ ] (ع اِ) بهار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). فصل بهار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موسم بهار. (غیاث اللغات )....
ربیع. [ رُ ب َ ] (ع اِ مصغر) مصغر ربیع. (منتهی الارب ).
ربیع. [ رَ ] (اِخ ) از عشایر شرقی اردن واقع در لواء واسط. (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیع. [ رَ ] (اِخ ) فرعی است از دو تیره از قبیله ٔ بنی سعد که سرزمین آنان جزو طایف بشمار است و در جنوب شرقی آن قرار دارد. (از معجم قبایل ...
ربیع. [ رُ ب َ ] (اِخ ) قبیله ای از تمیم از عدنانی . (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیع. [ رَ ] (اِخ ) کوهی است یا مناره ای خرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
عین ربیع. [ ع َ رَ ] (اِخ ) دهی از بخش موسیان شهرستان دشت میشان با 200 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات و کنجد و روغن است . ساکنان ...
رنگ ربیع. [ رَ گ ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از رواج و رونق بهار باشد. (برهان قاطع). کنایه از سبز شدن نباتات . (آنندراج ).
ربیع جرمی . [ رَ ع ِ ج َ ] (اِخ ) ابن حیان گفته وی صحبت حضرت رسول (ص ) را درک کرده است و طبرانی و باوردی از او حدیث روایت کنند. (از الاصا...
فضل ربیع. [ ف َ ل ِ رَ ] (اِخ ) فضل بن ربیع وزیر هارون الرشید : هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا. خاقانی .چون فصل رب...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.