اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

رس

نویسه گردانی: RS
رس . [ رَ ] (اِ) درخت انگور. (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی است از رز. || ریسمان و طناب . (ناظم الاطباء) (برهان ). رسن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). در ضرورت شعری مخفف رسن (تناب ) استعمال میشود. (فرهنگ نظام ) :
بگرد دانا گرد و رکاب دانا بوس
رکاب میر چه بوسی مگر همی ز رسی ۞ .

ناصرخسرو.


ظاهراً مخفف ریس است (ریسمان ) و در این صورت بکسر اول باید باشد. || کمند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). || گلوبند زنان و گردن بند. (ناظم الاطباء). گلوبند باشد. ۞ (فرهنگ اوبهی ). گلوبند زنان . (از برهان ) (از آنندراج )(انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری ). || زر گداخته . (ناظم الاطباء). || میوه ٔ خام و شراب خام که قابل خوردن نباشد. (آنندراج ). || گل ناشکفته . (از آنندراج ). || هر فلزی که آن را کشته باشند. (ناظم الاطباء). طلا و نقره و مس و سیماب و سرب و آهن و هر چیز از فلزات که آنرا کشته باشند. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). هر یک از فلزات کشته را رس می گویند و جمع آن رساین . (برهان ) (آنندراج ). || (ص ) پوسیده و فاسدشده . || مفسد و مخرب . (ناظم الاطباء). مفسد و فاسدکننده . (از برهان ). || فتنه انگیز. || صلب و سخت و استوار و محکم و مضبوط. (ناظم الاطباء). محکم و سخت . (برهان ) : وردینج آماس دموی است که اندر پلک چشم آید و سبب آن بسیاری ماده است که از دماغ فرودآید، گاه باشد که این آماس رس گردد، و گاه باشد که بژه ها بر پشت پلک برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پرخوار و شکم پرست و اکول . (ناظم الاطباء). آنرا گویند که بر خوردن حریص باشد و عرب آن را اکول گویند. (فرهنگ سروری ). شکمخواره و پرخور و حریص در چیز خوردن را گویند و به عربی اکول خوانند و بدین معنی بضم اول نیز آمده است . (برهان ). گلوبنده . شکمخواره . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔنخجوانی ) (فرهنگ فارسی معین ). گلوبنده بود یعنی رژدبه خوردن . (لغت فرس اسدی ). گلوبنده و بسیارخواره بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نسخه ٔ کتابخانه ٔ نخجوانی ). بسیارخوار. (از شعوری ج 2 ص 23) :
رسی بود گویند شاه رسان ۞
همه ساله چشمش به چیز کسان .

ابوشکور بلخی (از فرهنگ سروری ).


و رجوع به رُس شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
اسب رس . [ اَ رِ ] (اِ مرکب ) رجوع به اسب ریس شود.
اسپ رس . [ اَ رِ ] ۞ (اِ مرکب ) اسب رس . اسپ ریز. اسپ ریس . اسفریس . میدان اسب دوانی . رجوع به اسب ریس و اسپ ریس و اسپرسا شود. || میدان . (بر...
توپ رس .[ رَ ] (اِ مرکب ) دورترین نقطه ای که گلوله ٔ توپ بدان رسد. جایی که بتوان با توپ آنرا گلوله باران کرد.
خام رس . [ رَ ] (ن مف مرکب ) نوعی پختگی میوه که غیرطبیعی است و مزه و رنگ میوه بد باشد.
سخن رس . [ س ُ خ َ رَ / رِ ] (نف مرکب ) زودفهم . زیرک . با ادراک و با فراست . (ناظم الاطباء).
عقل رس . [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عقل رسنده . به سن تمییز رسیده .- عقل رس شدن ؛ در تداول خانگی ، به سنی که تمییز نیک از بد توان کردن رسیدن ....
نیم رس . [ رَ ] (ن مف مرکب ) شراب و ثمر و سبزه که خوب نرسیده باشد. (آنندراج ).نیم پخته . نیم خام . که نه کاملاً رسیده است و نه نارس است بل...
گوش رس . [ رَ / رِ ] (نف مرکب ) که به گوش رسد. (آواز و صدا) که شنیده شود. که فاصله چندان بود که آوا شنیده شود: آواز او گوش رس نبود.
گوله رس . [ ل َ / ل ِ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) رجوع به گلوله رس شود.
نیمه رس . [ م َ / م ِ رَ ] (ن مف مرکب ) نیم رس . رجوع به نیم رس شود.
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۵ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.