سلط
نویسه گردانی:
SLṬ
سلط. [ س ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ سِلْطَة به معنی جامه ای که در آن گیاه و کاه کنند. (منتهی الارب ).
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
صلت . [ ص ُ ] (ع اِ) کارد بزرگ . (منتهی الارب ). || چاودار ۞ .
صلت .[ ص ِ ] (ع اِ) دزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
صلت . [ ص َ ](اِخ ) ابن ابی عطیه ، مکنی به ابی ثمامة، تابعی است .
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن حکیم بن عبداﷲبن قیس ، محدث است .
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن نوفل بن حارث عبدالمطلب ، داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام است .
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن قویدبن احمد الحنفی ، مکنی به ابی احمد، تابعی است .
صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن محمد خازکی ، مکنی به ابی همام ، تابعی است .
صلت . [ص َ ] (اِخ ) ابن مخرمةبن المطلب بن عبدمناف القرشی . صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد. (قاموس الاعلام ).
بی صلت . [ ص ِ ل َ ] (ص مرکب ) (از: بی + صلت = صلة) بی صله . بدون جایزه . بی پاداش : بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند. (تاریخ بیهق...
صلت دادن . [ ص ِ ل َ دَ ] (مص مرکب ) جایزه دادن . عطا دادن : داود سواران را صلت داد و گفت تاپیل سوی نشابور برند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 5...