سمج 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        SMJ 
    
							
    
								
        سمج . [ س َ ] (ع  ص ، اِ) شیر چرب  مزه برگشته . (آنندراج ) (منتهی  الارب ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        سمج . [ س َ م ِ ] (ع  ص ) زشت . (منتهی  الارب ) (آنندراج ). بد. ناخوش . زشت . (غیاث ) :  که  از حرکات  و افعال  سمج  پدرم  لشکر مغول  قصد این  ملک  دا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سمج . [ س ُ ] (اِ) جایی  را گویند در زیرزمین  یا در کوه  بجهت  درویشان  و فقیران  یا گوسفندان  بکنند. (برهان ). نقب  و حفره  بزیر زمین  اندرکنده . (لغ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سمج . [ س ِ م ِ ] (از ع ، ص )  ۞  مصر. مبرم . مصدع . متعب . آنکه  هرچه  بدو جواب  منفی  گویند بازآید. آنکه  او را هر قدر رانند بازآید. (یادداشت  بخط م...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.
                    
										
 
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سمج  گرفتن . [ س ُ گ ِ رِ ت َ ] (مص  مرکب ) مشغول  شدن  افراد سپاهی  بکندن  سوراخهایی  در زیر قلعه ٔ دشمن . (فرهنگ  فارسی  معین ) :  و سمج  گرفتند از ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        صمج . [ ص َ م َ ] (معرب ، اِ) ج ِ صَمَجَه . (منتهی  الارب ). قندیلها.جوالیقی  در المعرب  آرد: صمج ، به  معنی  قندیلها، رومی معرب  است  مفرد آن  صَمَجَ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ثمج . [ ث َ ] (ع  مص ) با هم  آمیختن .