سوار
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        SWʼR
    
							
    
								
        سوار. [ س َوْ وا ] (ع  ص ) عربده گر و آنکه در سر او شراب  زود اثر کند و مست  گردد. (آنندراج ) (منتهی  الارب ). عربده کننده . (مهذب  الاسماء).  ||  سخن  که  در سر جای  گیرد.  ||  شیر بیشه .
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۴۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۹ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        سوار.[ س َ ] (ص ، اِ) در قدیم  «سوار»  ۞  [ رجوع  شود به  اسواره ، اسوبار ]، کردی  «سوار» ۞ ، افغانی  «اسپر، اسور»  ۞ ، بلوچی  «سوار»  ۞  (اشتقاق  الل...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سوار. [ س ُ ] (ع  اِ) تیزی  و حدت  شراب .  ||  تیزی  هر چیز. (آنندراج ) (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سوار. [ س ِ ] (ع  اِ) یاره  و آن  زیوری  است  که  به  هندی  کنگن  گویند. ج ، اَسوِرَه . جج ، اساوره . (آنندراج ) (مهذب  الاسماء). ج ، اسوره . دست رنجن...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سوار. [ س ِ ] (ع  مص ) رجوع  به  مساورة شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سوار. [ س َوْ وا ] (اِخ ) ابن  حمدون  قیسی  مجاری  مردی  جنگی  و آشنا به  ادب  بود. بسال  276 هَ . ق . در اندلس  در ناحیت  راجله  قیام  کرد و گروهی  د...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        سوار آب . [ س َ رِ ] (ترکیب  اضافی ، اِ مرکب ) حباب . (فرهنگ  رشیدی ). کوپله . نقافه . سیاب . فراساب . غوزه ٔ آب . (یادداشت  بخط مؤلف ) : سوار باد چو...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        نی سوار. [ ن َ / ن ِ س َ ] (ص  مرکب ) طفلی  که  مرکب  از نی  کند. (آنندراج ). بچه ای  که  به  روی  نی  سواری  می کند. (ناظم الاطباء) : کس  نی سوار دید...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        یک سوار. [ ی َ / ی ِ س َ ](ص  مرکب ) یک سواره . دلاور. (ناظم الاطباء) : نوروز دواسبه  یک سواری ست کآسیب  به  مهرگان  برافکند. خاقانی . || سوار سپاهی  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        یکه سوار. [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ س َ ] (ص  مرکب ) یک سوار. یک سواره . کنایه  از شهسوار که  در سواری  نظیر نداشته  باشد. (آنندراج ). کسی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.