اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

سوار

نویسه گردانی: SWʼR
سوار. [ س ِ ] (ع اِ) یاره و آن زیوری است که به هندی کنگن گویند. ج ، اَسوِرَه . جج ، اساوره . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، اسوره . دست رنجن . (شرفنامه ٔ). یاره . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). دست آورنجن . (ترجمان القرآن ) :
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون از سعادت سوارا.

دقیقی .


وین بدان گوید باری من از این زر کنمی
ماهرویان را از گوهر خلخال و سوار.

فرخی .


این بفرمودش که برسازد ز زر
از سوار و طوق و خلخال و کمر.

مولوی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
دامن سوار. [ م َ س َ ] (ص مرکب ) سوار بر دامن . کنایه است از طفلی که دامن قبا و جامه از میان دو پای خود برآورد و خود را سوار پندارد و بازی کن...
دستک سوار. [ دَ ت َ س َ ] (اِ مرکب ) کسی که برای دریافت مال الاجاره می فرستند. (ناظم الاطباء). دستک پیاده .
بیله سوار. [ ل َ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان مشکین شهر است و 2355 تن سکنه دارد. (از دائرة المعارف فارسی ).
پیله سوار. [ ل َ س َ ] (اِخ ) پیلسوار. امیری از امرای آل بویه و معنی نام او سوار بزرگ باشد. و او بانی پیلسوار، دهی بحدود مغان آذربایجان است...
ابن سوار. [ اِ ن ُ س ِ ] (اِخ ) رجوع به ابوعلی بن سوار شود.
چابک سوار. [ ب ُ س َ ] (ص مرکب ) ۞ سوارکار. ماهر و چالاک در سواری . رایض و سوقان دهنده ٔ اسب : به میدان دین اندر، اسب سخن رااگر خوب چابکسو...
چاپک سوار. [ پ ُ س َ ] (ص مرکب ) رجوع به چابک سوار شود.
سوار کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بر نگین نشاندن احجار کریمه را. (یادداشت بخط مؤلف ). || برنشاندن بمرکوبی . (یادداشت بخط مؤلف ). || ا...
نیزه سوار. [ ن َ / ن ِ زَ / زِ س َ ] (ص مرکب ) این ترکیب در شاهنامه به کار رفته است و با ملاحظه ٔ ابیات قبل ظاهراً معنی سوار نیزه دار می دهد...
کشتی سوار. [ ک َ / ک ِ س َ ] (ص مرکب ) آنکه در کشتی نشسته و در دریا مسافرت می کند. (ناظم الاطباء) : بزور عقل نتوان شد حریف عشق بی پرواعنان ...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۵ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.