سیار. [ س َی ْ یا ] (ع  ص ) رونده . (از آنندراج ). کسی  که  سیر میکند و آنکه  بسیار میگردد و آنکه  برای  تماشا و تفرج  سیر میکند. (ناظم  الاطباء). سیاح . (زمخشری ). کثیرالسیر. (اقرب  الموارد) 
: ستاره  گفت  منم  پیک  عزت  از دراو
از آن  به  مشرق  و مغرب  همیشه  سیارم . 
خاقانی .
همچو پرگاری  از دو رنگی  حال 
یک  قدم  ثابت  و دگر سیار. 
خاقانی .
عارفان  صائب  ز سعد و نحس  انجم  فارغند
صلح  کل  با ثابت  و سیار گردون  کرده اند. 
صائب .
 ||  کوکبی  که  بر گرد آفتاب  و یا کوکب  دیگر میگردد. ضد ثابت . (ناظم  الاطباء) 
: از تیغ به  بالا بکند موی  بدو نیم 
وز چرخ  به  نیزه  بکند کوکب  سیار. 
منوچهری .
عزیز آن  کس  باشد که  کردگار جهان 
کند عزیزش  بی  سیر کوکب  سیار. 
ابوحنیفه  (از تاریخ  بیهقی  چ ادیب  ص  279).
به  مجلس  اندر رویش  بلند خورشید است 
به  معرکه  اندر تیرش  ستاره  سیار است . 
مسعودسعد.
روی  دیوان  ترک  روی  نهی 
شب  تاری  چو کوکب  سیار. 
مسعودسعد.
کواکب  را ز ثابت  تا به  سیار
دقایق  با درج  پیموده  مقدار. 
نظامی .
||  جماعت  مسافر.  ||  کاروان . (ناظم  الاطباء).