شموس . [ش َ ] (معرب ، ص ) فرس شموس ؛ اسب توسن و چموش . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب توسن . (آنندراج ). اسب که پشت ندهد. (مهذب الاسماء). شارد. توسن . جموح . سرکش . حرون . شموص . معرب چموش و به همان معنی . ستور نافرمان که رکاب ندهد. (یادداشت مؤلف )
: شاپوربفرمود تا اسبی بیاوردند توسن و شموس و موی آن زن به دنب آن اسب دربستند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ساحت سینه های مشتاقان
ز آرزوی تو شدبدور شموس .
سنایی .
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران خیال حرون .
جمال الدین عبدالرزاق .
ریذویه بفرمود تا استری شموس بیاوردند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص
72).
-
اسب یا مادیان شموس ؛ اسب چموش . اسب سرکش و بدرام
: گهی بخت گردد چو اسب شموس
به نعم اندرون زفتی آردت بوس .
فردوسی .
مادیانان گشن و فحل شموس
شیرمردی جوان و هفت عروس .
نظامی .
-
سبز خنگ شموس ؛ اسب سبزرنگ بدرام .
- || کنایه از آسمان و دهر است
: منه دل بر این سبز خنگ شموس
که هست اژدهایی به رخ چون عروس .
نظامی .
که چون خسرو از چین درآمد بروس
کجا بردش این سبز خنگ شموس .
نظامی .
رجوع به چموش شود.
|| خوی درشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سرکش . لجوج . عنود. تندخو. (از اقرب الموارد). بدخوی . بدخلق . بدعنق . طاغی . (یادداشت مؤلف ). سرکش . (غیاث ) (آنندراج ). بدخو. (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی ص
3)
: عروسک زنانی چو دیوان شموس
خجل گشته زآن قلعه ٔ چون عروس .
نظامی .
-
شموس شدن ؛ سرکش شدن . طاغی گشتن . نافرمان شدن
: ز فرمانبران ملک قیلقوس
نشد کس در آن شغل با وی شموس .
نظامی .