صالح
نویسه گردانی:
ṢALḤ
صالح . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن حنبل ، مکنی به ابی الفضل . مولد وی بسال 203 هَ . ق . بود واحمد او را سخت دوست میداشت . چون از آغاز جوانی پای بند عیال شد از پدر روایتی چندان ندارد. وی از ابوالولید طیالسی و ابراهیم بن فضل دارع و علی بن مدینی روایت کند، و از او فرزند وی و بغوی و محمدبن مخلد و دیگران روایت کنند. چندی قضاوت اصفهان داشت و هم بدانجا درگذشت . عبدالرحمن بن محمد قزاز از احمدبن علی از محمدبن حسین از ابوبکر خلال از محمدبن عباس از محمدبن علی روایت کند که : با صالح به اصفهان شدم . وی نخست به مسجد جامع رفت و دو رکعت نماز بگزارد. بزرگان و مردم شهر فراهم شدند. صالح عهدنامه ای را قرائت کرد و بسیار بگریست و مردم به گریه درآمدند و چون از خواندن فراغت یافت مردم وی را دعای نیک کردند و گفتند ما همگی دوستدار پدر توایم . صالح گفت : گریه ٔ من از آن بود که به یاد آوردم که اگر پدر، مرا بدین حال دیدی چه کردی ؟ هر گاه زاهدی نزد پدرم آمدی وی مرا بخواندی تا او را بدیدمی ، چه میخواست که چون آن زاهد بپوشم و به راه وی روم . خدا داند که من بخاطر وام بسیار و کثرت عیال پدر تن بدین کار دادم ... صالح هنگامی که از محکمه به خانه میشد لباس سیاه از تن بدر میکرد و میگفت ترسم بر این حال ، مرگم فرارسد. وی در رمضان 265 هَ . ق . در اصفهان درگذشت . (مناقب احمدبن حنبل ص 304). ابونعیم گوید مولد وی سال 203 بود و بسال 265 درگذشت . (تاریخ ابن عساکر ج 6 ص 363). و در روضات حدیثی از وی از پدر او احمدبن حنبل در نکوهش یزیدبن معاویه آمده است . (روضات ص 53). خطیب گوید: صالح بن احمد دررمضان 265 بسن شصت وسه سالگی درگذشت و مولد وی بسال 203 بود. و گوید: عباس خیاط در خست صالح سروده است :
جاد بدینارین لی صالح
اصلحه اﷲ و اخزاهما
فواحد تحمله ذرة
و یلعب الریح باقواهما
بل لو وزنا لک ظلیهما
ثم عمدنا فوزناهما
لکان ، لاکانا ولاافلحا
علیهمایرجح ظلاهما.
خطیب گوید او این شعر را خصمانه سروده است و داستانی از یک میهمان صالح آرد که سخاوت طبع او را میرساند. (تاریخ بغداد ج 9 صص 317 - 319). و رجوع به الفهرست ص 320 شود. ابن عساکر از عکبری حدیث کند که صالح قضاوت طرسوس یافت و هم او داستان ورود و قضاوت وی را به اصفهان از کتاب ادب القضاء خلال نقل کند و گوید قبر وی در اصفهان در ناحیه ٔ «باب تیره » است . (تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 362 - 363).
واژه های همانند
۴۵۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
سعله . [ س ُ ل َ ] (ع مص ) سرفیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
چل ساله . [ چ ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) چهل ساله ، مرد یازنی که چهل سال از تاریخ ولادتش گذشته است . هرکس چهل سال عمر کرده باشد. مرد یا زن چه...
شش ساله . [ ش َ / ش ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) هر چیز یا هرکس که دارای شش سال باشد. (ناظم الاطباء). هرچیز که شش سال بر او گذشته باشد.
ساله من . [ ل ِ م ِ ] (اِخ ) ۞ برادر زن پادشاه آسور که در قیام آرباکس بآسور سپاه به او سپرده شد. (ایران باستان ص 211).
یک ساله . [ ی َ / ی ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) منسوب به یک سال . || دارای یک سال . (ناظم الاطباء). که سالی بر او گذشته است . که سالی زیسته اس...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
چهل ساله . [ چ ِ هَِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) که چهل سال بر وی گذشته باشد. که دوران حیاتش به چهل سال برآمده باشد.- مرد یا زن چهل ساله ؛ م...
هشت ساله . [ هََ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) آنکه هشت سال عمر کرده باشد. (ناظم الاطباء).
همه ساله . [ هََم َ / م ِ ل َ / ل ِ ] (ق مرکب ) همیشه و پیوسته . (آنندراج ). در تمام مدت سال . (یادداشت مؤلف ) : اندازد ابروانت همه ساله تیر غ...
چارده ساله . [ دَه ْ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی مرکب ) دختر و پسری که بسن چهارده سالگی رسیده باشند : ای چارده ساله قرةالعین بالغنظر علوم کونین . نظ...