صالح
نویسه گردانی:
ṢALḤ
صالح . [ ل ِ ] (اِخ ) (ملک ...) ابن بدرالدین لؤلؤ. پدر وی ولایت موصل داشت . چون هولاکو عزم تسخیر ولایت شام کرد نخست پیکی نزد بدرالدین لؤلؤ فرستاد که تو را بواسطه ٔ کبر سن معاف داشتیم لیکن باید پسر خود الملک الصالح را روانه کنی تا در فتح شام با ما کمک کند. بدرالدین بپذیرفت و هولاکو به پاس این خدمت ترکان خاتون دختر سلطان جلال الدین منکبرنی را به زنی بدو داد و او را تسخیر آمدفرمود. (تاریخ مغول ج 1 ص 192) (حبیب السیر جزء اول ازج 3 ص 33). چون بدرالدین لؤلؤ را سال به نودوشش رسید و از این جمله قرب پنجاه سال به دولت و اقبال بگذرانید بقول امام یافعی در شهور سنه ٔ سبع و خمسین و ستمائة (657 هَ . ق .) و به روایت روضةالصفا سنه ٔ تسع وخمسین و ستمائة (659 هَ . ق .) وفات یافت . ایلخان پسر وی ملک صالح را منظور نظر عاطفت گردانید و قایمقام پدر کرد و صالح روزی چند به طریق اطاعت رفت ، سپس علم مخالفت برافراشت و موصل را به یکی از معتمدان خود سپرد و متوجه مصر شد و از سلطان مصر بندقدار عنایت والتفات دید، آنگاه با هزار سوار به مقر خود بازگشت تا دفائن و خزائن موصل را به مصر برد. ایلخان وصول او بدانست و امراء دیار را پیغام داد که طرق و شوارع را نگاهبان باشند تا اگر ملک صالح بار دیگر پای در طریق مصر نهد دست بردی بدو رسانند و سنداغونویان (؟) را با لشکری بیکران به موصل فرستاد تا به هر کیفیت که تواند ملک صالح را به چنگ آرد. روزی که ملک صالح به باده گساری مشغول بود آواز کوس بشنید و از رسیدن سنداغو خبر یافت و دروازه ها بربست و ابواب خزاین بگشود و لشکر شول و کرد و ترکمان را که در شهر بودند به مال بی قیاس خشنود کرد و سنداغو به محاربه و محاصره ٔ شهر پرداخت . روزی هشتاد تن از دلیران مغول بر فراز سورشدند و موصلیان ایشان را در میان گرفته همه را بکشتند و سرهای ایشان بزیر انداختند و بدین جهت در منازعت بجدتر شدند، و چون پادشاه مصر بندق دار از هجوم سپاه تاتار و اضطرار ملک صالح خبر یافت یکی از امراء عظام را به کمک موصلیان نامزد فرمود و آنان چون به سنجار رسیدند نامه ای بر بال کبوتر بسته بطرف موصل افکندند، قضا را کبوتر خطا کرد و بر منجنیق مغولان نشست ، واستاد منجنیق کبوتر را گرفته و نامه را از بال او باز کرد و نزد سنداغو برد، و او این معنی را از علامات فتح دانست ، علی الفور یک تومان سپاه به دفع شامیان نامزد کرد. مغولان بعد از قطع منازل به نواحی سنجار رسیدند و به سه قسمت تقسیم شده و در کمینگاه نشستند. در وقت وصول لشکر شام بیک بار بیرون تاخته به استعمال تیر و شمشیر پرداختند، و شامیان به مدافعت مشغول گشتند، در آن اثنا نسیم فیروزی از جانب مغولان بوزید و بادی صعب برخاست و چشمهای اهل شام را از خاک پر ساخت ،لاجرم بیشتر آنان کشته شدند. سپاه سنداغو جامه های آن طائفه را پوشیده بر اسبهای عربی سوار گشتند و روی بطرف موصل آوردند. مردم شهر را چون چشم بر ایشان افتاد، پنداشتند که لشکر بندق دار به مدد می آیند، لاجرم جمعی کثیر به رسم استقبال از دروازه ها بیرون شدند، و مغولان ایشان را در میان گرفته همه را بکشتند. پس از این وقعه ضعفی تمام به احوال ملک صالح راه یافت و کس نزد سنداغو فرستاد و امان طلبید. سنداغو متقبل شفاعت جرایم وی شد و صالح از شهر بیرون آمد، و سنداغو او را به جمعی سپرد تا بنزد ایلخان بردند. هلاکو چون از وی بغایت خشمناک بود بفرمود تا تن او را در دنبه گرفتند، و نمدی بر وی پیچیده ، به رسن محکم ببستند و در آفتاب انداختند و گاهی اندک غذائی به وی میدادند. پس از چند روز دنبه ها به کرم مبدل شد و اعضاء ملک صالح را خوردن گرفت . صالح مدت یک ماه بدین عقوبت مبتلا بود و وفات یافت ، آنگاه پسر سه ساله ٔ او را که علاءالملک نام داشت کنار رودخانه ٔ موصل به ضرب تیغ به دو نیم کردند و هر نیمه ٔ او را در یک جانب رودخانه بیاویختند. (حبیب السیر چ تهران جزء اول از ج 3 صص 33 - 34).
واژه های همانند
۴۵۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
سعله . [ س ُ ل َ ] (ع مص ) سرفیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
چل ساله . [ چ ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) چهل ساله ، مرد یازنی که چهل سال از تاریخ ولادتش گذشته است . هرکس چهل سال عمر کرده باشد. مرد یا زن چه...
شش ساله . [ ش َ / ش ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) هر چیز یا هرکس که دارای شش سال باشد. (ناظم الاطباء). هرچیز که شش سال بر او گذشته باشد.
ساله من . [ ل ِ م ِ ] (اِخ ) ۞ برادر زن پادشاه آسور که در قیام آرباکس بآسور سپاه به او سپرده شد. (ایران باستان ص 211).
یک ساله . [ ی َ / ی ِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) منسوب به یک سال . || دارای یک سال . (ناظم الاطباء). که سالی بر او گذشته است . که سالی زیسته اس...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
چهل ساله . [ چ ِ هَِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ) که چهل سال بر وی گذشته باشد. که دوران حیاتش به چهل سال برآمده باشد.- مرد یا زن چهل ساله ؛ م...
هشت ساله . [ هََ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی ) آنکه هشت سال عمر کرده باشد. (ناظم الاطباء).
همه ساله . [ هََم َ / م ِ ل َ / ل ِ ] (ق مرکب ) همیشه و پیوسته . (آنندراج ). در تمام مدت سال . (یادداشت مؤلف ) : اندازد ابروانت همه ساله تیر غ...
چارده ساله . [ دَه ْ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی مرکب ) دختر و پسری که بسن چهارده سالگی رسیده باشند : ای چارده ساله قرةالعین بالغنظر علوم کونین . نظ...