اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

صخر

نویسه گردانی: ṢḴR
صخر. [ص َ ] (اِخ ) نام جنّی است که خویشتن بصورت سلیمان درآورد و خاتم او بستد، و چهل روز پادشاهی راند و اجمال داستان بنقل ابن اثیر اینکه سلیمان یکی از ملوک جزائر را که بر طریق کفر بود بشکست و بکشت و دختر او را که بجمال سرآمد بود بزنی گرفت و او را به اسلام خواند وی بظاهر بپذیرفت لیکن پیوسته بر پدر خود میگریست و سلیمان او را دلداری میداد. روزی از سلیمان خواست تا دیوان را بفرماید که تمثالی از پدر وی بسازند تااو بدیدن آن شاد گردد. سلیمان بفرمود تا چنان کردند. لیکن دختر در نهان هر بام و شام با کنیزکان خود آن تمثال را سجده کردی و سلیمان را خبر نبود. چهل روز بگذشت و آصف بر ماجرا وقوف یافت و سلیمان را آگاه کرد و او آن تمثال را در هم کوفت و جامه ٔ عبادت پوشید و به بیابان رفت و توبه و استغفار کرد و سلیمان را عادت چنان بود که چون به آب خانه شدی خاتم خویش به کنیزکی که نیک بدو واثق بودی دادی . روزی خاتم به کنیزک داد و به آبخانه شد. صخر بصورت سلیمان نزد کنیز آمد و خاتم بگرفت و بر تخت نشست و به حکم رانی پرداخت و چون سلیمان از آب خانه بیرون شد، خاتم از کنیزک بخواست گفت : تو کیستی ؟ گفت : سلیمانم . گفت : دروغ میگوئی سلیمان بیامد و خاتم خود بگرفت و کنون بر تخت نشسته است . سلیمان سخت دل تنگ شد، سپس بهر جا رفتی و خود را سلیمان خواندی او را براندندی . بناچار نزد ماهیگیری بمزدوری رفت و او هر روز وی را دو ماهی دادی . سلیمان یکی را بفروختی و نان خریدی و دیگری را بخوردی . و چون آصف و دیگر وزیران سلیمان ، رفتار صخر را مخالف شأن پیغمبران دیدند و از او حکمهای متناقض شنیدند درباره ٔ او به شک افتادند و صخر ماجرا دریافت و بگریخت و خاتم در آب انداخت . فی الحال ماهی آن را بربود و چنان شد که آن ماهی بدام صیاد افتاد و او به سلیمان داد و سلیمان دل او بشکافت تا بخورد، خاتم خود در آن دید. پس خدای را سپاس گفت و دیگر بار ملک خود بازیافت . و مدت پادشاهی صخر چهل روز بود برابر آن مدت که دختردر خانه ٔ سلیمان بت پرستی میکرد. (کامل ابن اثیر ج 1 صص 101 - 102) : بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی . (گلستان ).
خداوند زر برکند چشم دیو
بدام آورد صخر جنی به ریو.

سعدی .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حبیب الشاعر. وی از بنی صبح بن کاهل از بطون هذیل است . (عقد الفرید ج 3 ص 288).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن حرب . رجوع به سفیان صخربن حرب شود.
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن صدقة مکنی به صدقة، تابعی است . سجستانی حدیثی در باره ٔ منع زُخرفه ٔ مساجد از او آورده است . (المصاحف ص 150).
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن عمروبن الشرید السلمی وی برادر خنساء است . عمرو پدر او بموسم دست صخر و برادر او معاویه را می گرفت و بر مردم فخر میکرد و...
صخر. [ ص َ ] (اِخ ) ابن مسلم بن نعمان عبدی . مردی شجاع و از رؤساء است و در جنگ های اشرس و ترک و در ماوراءالنهر حاضر بوده و در یکی از این ...
صخر. [ ص َ] (اِخ ) ابن هلالی المزنی . رجوع به صخرالمزنی شود.
ام صخر. [ اُم ْ م ِ ص َ ] (اِخ ) دختر شریک بن انس . از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 251 شود.
صخر جنی . [ ص َ رِ ج ِن ْ نی ] (اِخ ) رجوع به صخر شود.
امل صخر. [ ] (اِخ ) دهی است از شهرستان خرمشهر با طول جغرافیایی 48 درجه و 44 دقیقه ، و عرض جغرافیایی 30 درجه و 47 دقیقه . (از فرهنگ آبادیه...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.