اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

طرف

نویسه گردانی: ṬRF
طرف . [ طَ رَ ] (ع اِ) کرانه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جانب و سو. سوی . کناره . بر. کنار. انتها. نوک دست . سمت . اوب . (منتهی الارب ): طرف راست ؛ دست راست . سمت راست :
لاله مشکین دل عقیقین طرف است
چون آتش اندراوفتاده به خَف است .

منوچهری .


- طرف الارض ؛ کرانه . ناحیه ٔ دورتر زمین . قال اسعد :
قد کان ذوالقرنین جدی قد اتی
طرف البلاد من المکان الابعد.

(منتهی الارب ) (آنندراج ).


|| ناحیه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). طنب . (منتهی الارب ) :
برابر کشیدندلشکر دو صف
مبارز روان گشت از هر طرف .

فردوسی .


اگر به طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ). از روی قیاس آن است که استخوان اندر سختی به طرفی است و گوشت اندر نرمی به طرفی است ورگها و شریانها میان این و آن است [ یعنی در سختی ونرمی ]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و مثال آن چون ابر بهاری است که در میان آسمان بپراکند و در هر طرف قطعه ای نماید. (کلیله و دمنه ). همه را الزام کرد تا در دوطرف از روز ملازمت دیوان او می نمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 438). هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندانکه انتقام از حد درگذرد، پس آنگه ظلم از طرف ما باشدو دعوی از قِبل خصم . (گلستان ). آفتاب از کدام طرف برآمده است که ... || طرف من البدن ؛ هر دو دست و پای و سر، و نیز انگشتان . مواضع وضو. و منه الحدیث : یتوضؤن علی اطرافهم ؛ ای یصبون الماء. || پاره ای از هر چیزی . گروه از هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) : سزد که چون مور کمر خدمت ببندم و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم ، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی خطی ص 6). آن طرف به عدل و انصاف او آراسته گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 291). القصه شنیدم که طرفی از خبائث نفس او معلوم کردند. (گلستان ). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را [ دزدان را ] نصیحتی کنی ... تا طرفی از مال ما دست بدارند. (گلستان ). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود... در چنین سالی مخنثی که یک طرف از نعت او شنیدی . (گلستان ). || جوانمرد. ج ، اطراف . || طرف من الارض ؛ اشراف و دانشمندان زمین . || طرف من الرجل ؛ پدران ، برادران و اعمام و هر قریب و محرم وی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || و یقال : لایدری ای طرفیه اطول ؛ یعنی دانسته نمیشود که شرم او درازتر است یا زبان وی ، یا نسبت پدری یا مادری وی . || و فی الحدیث : مارأیت اقطع طرفاً من عمروبن العاص ؛ ای امضی لساناً منه . (منتهی الارب ). کناره ٔ زبان . (مهذب الاسماء). || و فلان لایملک طرفیه ؛ ای فمه و استه ، وقتی که دارو خورد، یا مست شراب گردد، و در قی و اسهال معاً مبتلا باشد. || و کذا: لایدری ای طرفیه اسرع ؛ ای حلقه او دبره . || و فی الحدیث : کان اذا اشتکی احد من اهله لم تزل البرمة علی النار حتی یأتی علی احد طرفیه ؛ یعنی صحت یا موت ، که هر دو نهایت مریض است . || و قول اﷲ عزّ و جل : اَقم الصلوة طرفی النهار (قرآن 114/11)؛ یعنی نماز دو طرف روز، اول نماز صبح ، وفاقاً، و دوم بر اختلاف ، قال الحسن : صلوةالعصر،و قال مجاهد: صلوة العصر و الظهر و قال ابن عباس : صلوةالمغرب . (منتهی الارب ). || صاحب آنندراج آرد: حریف و فارسیان بمعنی مقابل و هم پیشه استعمال نمایند و به همین مناسبت ، منکوحه را نیز گویند، چنانکه گویند: امروز طرف فلان کس مرد :
رمز بر نکته دقیق و طرف بخت عوام
گر گلو پاره کنم کس به سخن وانرسد.

سنجر کاشی .


ناشسته روست آینه ، با او طرف شدن
هرگز نزیبد از تو به زیبائیت قسم .

نورالعین واقف .


منعم و درویش همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود باراز طرف .

محمدرفیع واعظ قزوینی .


طرف صحبت من یک طرف افتاد و برفت
بلبلی نیست چه لذت ز غزلخوانی من .

محسن تأثیر.


|| فائده :
صراط عشق خطرناک ، میلی و تو زبون
ترا امید طرف زین صراط برطرف است .

محمدقلی میلی هروی (از آنندراج ).


|| و بمعنی وقت و هنگام مجاز است ، چون طرف صبح و طرف شام . (آنندراج ).
- برطرف کردن ؛ از میان بردن . معدوم کردن . و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 164 شود.
- بطرف ؛ خارج . بیرون . منحرف :
در جهان دشمن جان تو نباشد الا
خارجی مذهب وز مذهب سنت بطرف .

سوزنی .


- صاحب طرف ؛ مرزبان . کنارنگ . سرحددار. نگاهبان مرز.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۷ ثانیه
طرف الناظور. [ طَ فُن ْ نا ] (اِخ ) ۞ شهری است در اسپانیا. (الحلل السندسیه ج 1 ص 112).
طرف بربستن . [ طَ ب َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) طرف بستن . کنایه از نفع یافتن و چیزی حاصل کردن باشد از کسی و جائی . (برهان ) (آنندراج ) : بغیر آنک...
طرف برداشتن . [ طَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بمعنی طرف بستن : با اهل سخن نشین و طرفی برداراز کیسه ٔ عمر نقد صرفی برداردر معرکه ٔ هنر به نیروی س...
طرف جنب الاسد. [ طَ رَ ف ُ جَم ْ بِل ْ اَ س َ ] (اِخ ) جای ستاره ٔ صرفه نزد منجمان .
ترف . [ ت َ ] (اِ) کشک سیاه باشد، و آن را بترکی قراقروت نامند. (فرهنگ جهانگیری ). کشک سیاه را گویند، و آن را بعربی مصل و بترکی قراقروت خو...
ترف . [ ت ُ ] (اِ) ترب و فجل . (ناظم الاطباء). و رجوع به تُرب شود.
ترف . [ ت َ رَ ] (ع مص ) بنعمت و آسایش زندگانی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تنعم . (اقرب الموارد) (المنجد).
ترف . [ ت َ رِ ] (ع ص ) بنعمت و آسایش زندگانی کننده . نعت است از تَرَف . (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترف . [ ت َ رَ / ت ُ ] (اِخ ) کوهی است یا موضعی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام کوهی است از آن قبیله ٔ بنی اسد... و اصمعی بفتح اول...
ترف فور. [ تْرِ / ت ِ رِ فُرْ ] (اِخ ) ۞ مرکز بخشی است در شمال ناحیه ٔ بورگ ۞ واقع در ایالت اَن ۞ فرانسه که 1130 تن سکنه دارد.
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۶ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.