 
        
            عرق 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʽRQ 
    
							
    
								
        عرق . [ ع َ رِ ] (ع  ص ) لبن  عرق ؛ شیر مزه  برگردانیده  از خوی  شتر که  بر آن  بار است . (منتهی  الارب ). شیری  که  مزه ٔ وی  از خوی  شتری  که  بر آن  بار کرده  باشند برگردیده  باشد. (ناظم  الاطباء). شیری  که طعمش  به  سبب  عرق  شتری  که  بر آن  بار شده  است ، فاسد شده  باشد. (از اقرب  الموارد). و آن  چنان  است  که  شیر را در مشکی  قرار میدهند و بر شتر می بندند حال  اگر بین مشک  و پهلوی  شتر، حائلی  نباشد و عرق  شتر بدان  شیر رسد، طعم  آن  فاسد میشود و بوی  آن  تغییر می یابد. (از اقرب  الموارد) (از منتهی  الارب ).  ||  مکان  عرق ، جای  برابر. (منتهی  الارب ). جای  هموار. (ناظم  الاطباء).  ||  عرق دار و خوی دار. (ناظم  الاطباء).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        گنده عرق . [ گ َ دَ / دِ ع َ رَ ] (ص  مرکب ) گنده خوی . آنکه  عرقش  عفن  است . و رجوع  به  گنده خوی  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق  آصف . [ ع ِ ق ِ ص ِ ] (ترکیب  اضافی ، اِ مرکب ) بیخ  کبر است . (مخزن  الادویه ).  ۞ 
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق آلود. [ ع َ رَ ] (ن مف  مرکب ) پوشیده شده  از خوی  و عرق . (ناظم  الاطباء). آنکه  عرق  کرده  باشد. (آنندراج ). آلوده  به  عرق . خوی آلوده  : ای  ب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق خانه . [ ع َ رَ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) حمام . (آنندراج ) : مغز عشقی  که  میشود در پوست در عرق خانه ٔ محبت  اوست .حکیم  زلالی  (از آنندراج ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق خوری . [ ع َ رَ خوَ / خ ُ ] (حامص  مرکب ) عرق  خوردن . (از فرهنگ  فارسی  معین ).  ||  باده نوشی . می گساری . (فرهنگ  فارسی  معین ).  ||  عمل  عرق ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق سوزه . [ ع َ رَ زَ / زِ ] (اِ مرکب )جوش  خرد سرخ  که  از اثر خوی  بر اندام  بادید شود. (یادداشت  مرحوم  دهخدا). عرق سوز. رجوع  به  عرق  سوز شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق فروش . [ ع َ رَ ف ُ ] (نف  مرکب ) عرق  فروشنده . آنکه  عرق  و مشروبات  دیگر فروشد. (فرهنگ  فارسی  معین ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق فروشی . [ ع َ رَ ف ُ ] (حامص  مرکب ) عمل  و شغل  عرق فروش . (فرهنگ  فارسی  معین ).  ||  (اِ مرکب ) دکان  و مغازه ٔ عرق فروش . (فرهنگ  فارسی  معین ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق  کردن . [ ع َ رَ ک َ دَ ] (مص  مرکب ) عرق  برآوردن . (آنندراج ). خوی  کردن . (ناظم  الاطباء). بیرون  آمدن  عرق  از بدن . (فرهنگ  فارسی  معین ).خوی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عرق  کرده . [ ع َ رَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف  مرکب ) آن  که  عرق  از بدنش  جاری  شده  باشد. خوی  کرده . (فرهنگ  فارسی  معین ). خوی  آورده  : ژاله  بر لاله...