عرق
نویسه گردانی:
ʽRQ
عرق . [ ع ِ ] (اِخ ) نام پدر عبدالرحمان بن عرق و پسرش محمد است که تابعیان بودند. (از منتهی الارب ).
واژه های همانند
۹۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۸ ثانیه
عرق گزی . [ ع َ رَ گ َ ] (ص نسبی ) (تب ...) عرق انگلیسی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عرق انگلیسی شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
ذات عرق . [ ت ُ ع ِ ] (اِخ ) یاقوت گوید: ذات عرق مُهل یعنی میقات و احرام بستن گاه حاجیان عراق باشد و آن حدّ میان نجد و تهامة است . و بعضی ...
عرق آور. [ ع َ رَ وَ ] (نف مرکب ) آنچه باعث خارج شدن عرق گردد. دواها که تولید خوی و عرق کنند. مثلا" گویند: آسپرین عرق آور است . (یادداشت مر...
عرق دار. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق دارنده .دارای عرق . (ناظم الاطباء). کسی که عرق کرده باشد. دارای عرق . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه خوی کرد...
رگ میهنی، رگ میهندوستی
erq e melli
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید
اینجا کلیک کنید.
عرق پوش . [ ع َ رَ ] (ن مف مرکب ) پوشیده از عرق . پوشیده از خوی . آلوده به عرق : شبنم غصه تراود ز رگ و ریشه ٔ گل صبح از نشئه ٔ می چهره عرق...
عرق خوری . [ ع َ رَ خوَ / خ ُ ] (حامص مرکب ) عرق خوردن . (از فرهنگ فارسی معین ). || باده نوشی . می گساری . (فرهنگ فارسی معین ). || عمل عرق ...
گنده عرق . [ گ َ دَ / دِ ع َ رَ ] (ص مرکب ) گنده خوی . آنکه عرقش عفن است . و رجوع به گنده خوی شود.