عسلان
نویسه گردانی:
ʽSLAN
عسلان . [ ع َ س َ ] (ع مص ) سخت جنبیدن نیزه . (از منتهی الارب ). جنبیدن نیزه . (المصادر زوزنی ). جنبانیدن نیزه . (تاج المصادر بیهقی ): عسل الرمح ؛ اهتزاز و جنبیدن نیزه سخت شد و مضطرب گشت . (از اقرب الموارد). عَسْل . عُسول . و رجوع به عَسْل و عُسول شود. || پریشان دویدن و سر جنبانیدن و پویه دویدن گرگ و اسب و مردم . (از منتهی الارب ). دویدن گرگ . (المصادر زوزنی ). پوئیدن . (تاج المصادربیهقی ): عسل الذئب أو الفرس ؛ گرگ یا اسب در دویدن خود مضطرب گشت و سر خود را در حال حرکت تکان داد. (از اقرب الموارد). عَسْل . و رجوع به عَسْل شود. || مضطرب گردیدن آب از جنبانیدن باد. (از منتهی الارب ): عسل الماء؛ باد آب را حرکت داد و آن مضطرب گشت . (از اقرب الموارد). عَسَل . و رجوع به عسل شود.
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۲ ثانیه
عسلان . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَسَل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عسل شود.
ام عسلان . [اُم ْ م ِ ع َ ] (اِخ ) نام پشته ای است . (از المرصع).
اسلان . [ اِ ] (اِخ ) ۞ قصبه ایست در کنت نشین است میث ، کنار نهر بونیه ، در دوازده هزارگزی مغرب دروکده . کاخی بسیار زیبا داردو وقتی شهر مهمی ...
اسلان . [ اِ ] (اِخ ) ۞ بارون دُ. یکی از شرقشناسان فرانسه . متوفی بسال 1878م . وی مقدمه ٔ ابن خلدون را بزبان فرانسه ترجمه و در سنه ٔ 1863...
عصلان . [ ] (اِ) خنثی است ، و گویند اسقیل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). عنصل است . (فهرست مخزن الادویة).
اصلان . [ اَ ] (ترکی ، اِ) مصحف ارسلان به معنی شیر که غالباً نام اشخاص باشد. مأخوذ از ترکی ، شیر بیشه . و از اعلام است . (ناظم الاطباء).
اصلان . [ اُ ] (ع اِ) ج ِ اصیل . (اقرب الموارد). رجوع به اصیل شود.
اصلان شاه . [ اَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسله ٔ شهرستان خرم آباد واقع در 33 هزارگزی باختر الشتر و 26 هزارگزی باختری راه شوسه ٔ...
حصن اسلان . [ ح ِ ن ِ اَ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 1 ص 70).
سارو اصلان . [اَ ] (ترکی ، اِ مرکب ) لغّةً بمعنی شیر زرد. || لقب گونه ای که در عهد صفویه به امرا میدادند.