عمر
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʽMR
    
							
    
								
        عمر. [ ع َ ] (ع  مص )دیر ماندن  و زیستن . (از منتهی  الارب ) (از اقرب  الموارد). دیر زیستن . (دهار). عُمر. عَمَر. عَمارة. رجوع  به  عمر و عمارة شود.  ||  دیر داشتن  و باقی  گذاردن . (از اقرب  الموارد): عمره  اﷲ؛ دیر دارد او راخدای . (از منتهی  الارب ) (از اقرب  الموارد). هرگاه  لام ابتدا بر «عمر» درآید مرفوع  میگردد بنابر مبتدا بودن  که  خبر آن  محذوف  باشد، چنانکه  گوئیم : لعمرُ اﷲ که  تقدیر آن  لعمر اﷲ یسمی ، یا لعمر اﷲ ما اُقسم به  میباشد. و هرگاه  بدون  لام  باشد مانند سایر مصادر منصوب  میگردد، چنانکه  گوئیم  عمر اﷲ ما فعلت  کذا، و عمرک  اﷲ مافعلت ُ. و اما معنای  لعمر اﷲ و عمر اﷲ «به  هستی  و بقای  خداوند سوگند میخورم » میباشد. (از منتهی  الارب ) (از اقرب  الموارد).  ||  آبادان  گردیدن  و مسکون  شدن . (از اقرب  الموارد) (از ناظم  الاطباء).  ||  سکونت  و منزل  کردن .  ||  بنا کردن . (از اقرب  الموارد) (از ناظم  الاطباء).  ||  پرستش  و عبادت  کردن . (از اقرب  الموارد). عَمارة. رجوع  به  عمارة شود.  ||  خدمت  کردن . عَمارة. رجوع  به  عمارة شود.  ||  نماز خواندن  و روزه  گرفتن . (از اقرب  الموارد). عَمارة. رجوع  به  عمارة شود.
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۵۳۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        عمر.[ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  فهد. رجوع  به  عمر هاشمی  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  قاسم  کوفی . رجوع  به  ابوزبید (عمربن ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  قیس  سندل . رجوع  به  ابوحفص  (عمربن ...) شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  لحأبن  حدیر. رجوع  به  عمر تیمی  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  مبارک ، مولای  خزاعة. شاعری  قلیل الشعر است . (از الفهرست  ابن الندیم ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  محمدبن ابی بکر فارسکوری . ادیب  قرن  دهم  و یازدهم  هجری  بود که  بسال  1018 هَ .ق . درگذشت . رجوع  به  فارسکوری  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  محمدبن  احمد، مکنی  به  ابوالقاسم  و ملقب  به  جمال الاسلام . رجوع  به  ابن  بزری  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  محمدبن  احمدبن  اسماعیل . رجوع  به  عمر نسفی  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  محمدبن احمدبن  علی بن  عدیس  قضاعی . رجوع  به  عمر قضاعی  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عمر. [ ع ُ م َ ] (اِخ ) ابن  محمد (احمد) بن  تقی بن  عبداﷲ حضرمی . رجوع  به  عمر حضرمی  شود.