اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

عور

نویسه گردانی: ʽWR
عور. (از ع ، ص ) ۞ برهنه . (غیاث اللغات ). لخت و برهنه . (فرهنگ فارسی معین ). رت . روت . روخ . رود. عریان . غوشت . عری . تهک . مجرد :
چون نکوشی که بپوشی شکم عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی .

ناصرخسرو.


از تو زاری نکو و زور بداست
عور زنبور خانه شور، بد است .

سنائی .


عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری .

خاقانی .


این عروسان عور رعنا را
برسر از آب چادر اندازد.

خاقانی .


ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گویی ز مادر کنون آمدیم .

خاقانی .


یاری دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده .

نظامی .


اول میان خون بده ای در رحم اسیر
وآخر بخاک آمده ای عور بی نوا.

عطار.


پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگوئیدش که ای بطال عور.

مولوی .


گفت ای شه بر من عور گدا
قول دشمن مشنو ازبهر خدا.

مولوی .


یافتندش به کنج میخانه
مفلس و عور و مست و دیوانه .

اوحدی .


آمدن همچو «الف » عور و ز شرم جودت
سرفکنده ز در لطف تو چون «بی » رفتن .

رضی نیشابوری .


یکی فقیر در آن شب لب تنور گرفت
لب تنور بر آن مستمند عور گذشت .

؟ (از شاهد صادق ).


- سنگ عور ؛ حجرالعور. حجرالیرقان . حجرالخطاطیف . سنگ پرستوک . نوعی سنگ است : در جمله ٔ تحف کمری بود از سنگ عور که سنگ یرقان نیز خوانند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به حجرالخطاطیف شود.
- عور گشتن ؛ لخت شدن . برهنه شدن :
ناموخت خدای ما مر آدم را
چون عور و برهنه گشت جز کَاسما.

ناصرخسرو.


سخت مجهول نیستی آخر
عور گردی مرا نیاید عار.

مسعودسعد.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۰ ثانیه
میده آور. [ م َ دَ / م ِ دِ وَ ] (نف مرکب ) آورنده ٔ سفره . رجوع به میده شود.
میوه آور. [ می وَ / وِ وَ ] (نف مرکب ) درخت یا گیاه که بر دهد. درختی که میوه می دهد. درخت بارآور. مثمر. (ناظم الاطباء) : درخت میوه آور شد ز...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
سرسام آور /sarsām[']āvar/ معنی آنچه سبب سرسام شود؛ سرسام‌آورنده. فرهنگ فارسی عمید دیکشنری انگلیسی ترکی عربی staggering
کراهت آور. [ ک َ هََ وَ ] (نف مرکب ) آنچه تولید کراهت کند. کراهت آورنده . نفرت آور. نفرت انگیز. (فرهنگ فارسی معین ).
ملالت آور. [ م َ ل َ وَ ] (نف مرکب ) ملال آور. رجوع به ملال آور شود.
خجالت آور. [ خ َ / خ ِ ل َوَ ] (نف مرکب ) موجب خجالت . باعث تشویر. باعث شرم ساری . شرمسارکننده . خجالت آورنده مرکب از «خجالت » و «آور» است که ...
تأسف آور. [ ت َ ءَس ْ س ُ وَ ](نف مرکب ) تأسف انگیز. که اندوه و حسرت آورد. که دریغ و درد انگیزد. رجوع به تأسف و ترکیبات آن شود.
الزام آور. [ اِ وَ ] (نف مرکب ) تعهدآور. ملتزم کننده . اجباری . رجوع به اِلزام شود.
استخوان آور. [ اُ ت ُ خوا / خا وَ ] (ص مرکب ) درشت استخوان .
« قبلی ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ صفحه ۱۰ از ۱۱ ۱۱ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.