 
        
            عیان 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʽYAN 
    
							
    
								
        عیان . (اِخ ) رجوع  به  علی  عیان  شود.
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        عیان . (ع  مص ) به  چشم  دیدن . (از اقرب  الموارد). رویاروی  چیزی  را دیدن . (دهار). دیدن  به  چشم . (غیاث  اللغات ). مُعاینه . رجوع  به  معاینه  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان . (ع  اِ) یقین  در دیدار. (منتهی  الارب ) (آنندراج ) (ناظم  الاطباء): لقیه  عیاناً، رآه  عیاناً؛ ملاقات کرد او را به  چشم  و در دیدن  وی  شک  نکر...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان . [ ع َی ْ یا ] (ع  ص ) درمانده  در کار و سخن . (منتهی  الارب ). درمانده  و آشفته  و سرگردان . (ناظم  الاطباء).کسی  که  راه  مراد خود را نیافته  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان . [ ع َی ْ یا ] (اِخ ) شهری  است  به  یمن  از ناحیه ٔ مخلاف  جعفر. (از معجم  البلدان ) (از منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان بین . [ عیام ْ ] (نف  مرکب ) عیان بیننده . بیننده ٔ آنچه  آشکار است . ظاهربین .-  چشم  عیان بین  ؛ چشمی  که  آشکار چیزهای  عینی  را ببیند : به  چ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان  شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آشکار شدن . واضح  شدن . ظاهر گشتن  : گر شاه  بانوان ز خلاط آمده  به  حج نامش  به  جود در همه  عالم  عیان  شده . خاقا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        علی  عیان . [ ع َ ی ِ ] (اِخ ) ابن  بیان  فارسی . مشهور به  عیان . او راست : مملکةالمنتصف  و مهلکةالمعتسف  که  آن  را در سال  999هَ . ق . تألیف  کرده...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان  آمدن . [ م َدَ ] (مص  مرکب ) آشکار شدن . هویدا گشتن  : چندان  بمان که  ماه  نو آید عیان  ز شرق وز سوی  غرب  شمس  تلالا برافکند.خاقانی .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان  کردن . [ ک َ دَ ] (مص  مرکب ) آشکار کردن . برملا ساختن . واضح  گرداندن . هویدا کردن . مشهور ساختن  : وز میی  کآسمان  پیاله ٔ اوست آفتابی  عیان  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عیان  گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص  مرکب ) آشکار شدن . هویدا گشتن . عیان  شدن  : که  دانم  تو رابیش  مشکل  نماندحقیقت  عیان  گشت  و باطل  نماند. سعدی .و رجو...