اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

غل

نویسه گردانی: ḠL
غل . [ غ ُل ل ] (ع اِمص ) تشنگی ، یا سختی و سوزش تشنگی و سوزش شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عطش یا شدت آن یاحرارت جوف . (از اقرب الموارد). || (اِ) طوق آهنی و بند. (غیاث اللغات ) و در فارسی مخفف گویند. (از آنندراج ). بند. (مهذب الاسماء) (مقدمة الادب زمخشری ). بند گردن . بند دست . (مقدمة الارب زمخشری ). بند دست و گردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). گردن بند و هرچه گرد گیرد چیزی را. ج ، اَغلال . (منتهی الارب ). قلاده ای که بر گردن بندی نهند. طوقی آهنی یا دوالی است که در گردن یا دست قرار دهند. (از اقرب الموارد). هو القیدالذی یجمع الیمین و العنق . (کشف الاسرار ج 10 ص 318). زنجیر. طوق . (فرهنگ شاهنامه ٔ دکتر شفق ) :
عدو را از تو بهره غل و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.

دقیقی .


به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران .

دقیقی .


مگر یک رمه نامداران سران
شود رسته از غل و بند گران .

فردوسی .


بسودند زنجیر و مسمار و غل
همان بند رومی به کردار پل .

فردوسی .


آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده
اندر گلو افکنده هرفاخته ای یک غل .

منوچهری .


درساعت چون این نامه را بخوانی بوذرجمهر را با بند گران و غل به درگاه عالی فرست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند، فرمودکه همچنان با بند و غل پیش ما آرید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340).
ور بگردد گردشان شیطان به مکر و غدر خویش
مکر شیطان را چو غل در گردن شیطان کنند.

ناصرخسرو.


خوی بد اندر ره آزادگی
قیددو دست و غل برگردن است .

ناصرخسرو.


و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44).
دلم مرغی است در غل بسته چون سنگ
چو سیم قل هواللهی مصفا.

خاقانی .


دل چه سگست تا بر او غل ز هوای او زنم
کی رسد آن خراب را قفل وفای چون توئی .

خاقانی .


دیگر اسیران را غلها بر گردن بسته به غزنین فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 406).
نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست .

نظامی .


بملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردن است و بند بر پای .

نظامی .


آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری .

سعدی .


- غل از انگشتری نشناختن ؛ کنایه از سخت خرفت و کودن بودن :
تا تو ز دینار ندانی پشیز
به نشناسی غل از انگشتری .

ناصرخسرو.


- غل جامعه ؛نوعی غل که دستها را به گردن بندد. جوهری در صحاح گوید: جامعه به معنی غل است ، زیرا دستها را به گردن جمع میکند.
|| به زن بدخو غل قمل گویند. (از منتهی الارب ).
- امثال :
غل به انگشتری چه ماند :
مرا همچو خود خر همی چون شمارد
چه ماند همی غل مر انگشتری را.

ناصرخسرو.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
قل جق . [ ق ُ ج ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان قره باشلو از بخش چاپشلو از شهرستان دره گز واقع در 7 هزارگزی جنوب باختری چاپشلو و 6 هزارگزی باختری شو...
خان قل . [ ] (اِخ ) شیله ای است بفاصله ٔ 28500 گزی در جنوب غرب قریه ٔ نیک در علاقه ٔ حکومت درجه ٔ 4 یکاولنگ مربوط بحکومت کلان دایزنگی ولای...
قل رمزی . [ ق ُ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 4 هزارگزی خاور راه تاب...
قل هو ا. [ ق ُ هَُ وَل ْ لاه ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری ) مطلع سوره ٔ یکصد و دوازدهم از قرآن که آن را سوره ٔ اخلاص خوانند : بفلک میرسد از روی چ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
قل دادن . [ ق ِ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، چیزی مدور را در زمین به حرکت درآوردن . چیز مدوری را با تکانی در سطحی به غلطیدن داشتن . مدحرجی ر...
قل احمدی . [ ق ُ اَ م َ ] (اِ مرکب ) دست به زور تمام بر عضو کسی زدن ، و ترکان آن را حق نظربکی گویند و حق نظربک شخصی بوده که در اهتمام در خ...
قل اعوذ. [ ق ُ اَ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری ) بگو پناه میبرم ، و این مأخوذ است از آغاز معوذتین ، دو سوره از قرآن کریم ۞ که با آیه های «قل ...
قل خوردن . [ ق ِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، چیز مدوری بر زمینی یا سطحی غلطیدن . غلطیدن مدحرجی بر سطحی . حرکت کردن چیزی گرد بر رو...
قل ممکلو. [ ] (اِخ ) از توابع خمسه (؟) و دارای معدن زغال سنگ است . (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 40).
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۴ ۴ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.