اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

فنک

نویسه گردانی: FNK
فنک . [ ف َ ن َ ] (اِ)گونه ای روباه کوچک اندام که بنام روباه خالدار نیز موسوم است . قدش کوتاه و پوستش قرمز و پشتش دارای موهایی است که انتهای آنها سفید است . قارساق . (فرهنگ فارسی معین ). نام جانوری باشد بسیارموی که از پوستش پوستین سازند، و بعضی گویند نوعی از پوست باشد که آن ازسنجاب گرمتر و از سمور سردتر است . (برهان ). دله ، که جانوری است ، پوستین وی بهترین و گرانمایه ترین از انواع پوستین هاست . (منتهی الارب ). میان روباه و سمور بود [ در گرم داشتن تن ] . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اسم فارسی قرساق است ، و آن پوستی است سفید و سرخ و ابلق و حیوان او از سنجاب بزرگتر است و از بلاد روس و ترک آرند. خوشبوی و گرمتر از سنجاب و قاقم است و سردتراز سمور و لباس او موافق جمیع امزجه است خصوصاً جهت اطفال . (از حکیم مؤمن ) : و این مویهای ددگان که اندر جهان اند چون روباه و سمور و سنجاب و فنک و آنچه بدین ماند پیراستن و اندرپوشیدن ، رسم وی آورد. (تاریخ بلعمی ). از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه و سمور و سنجاب و فنک و سبیجه . (حدود العالم ).
نرم چون موی فنک گردد حجر بر پشت آن
تیز چون خار خسک گردد گهر در کام این .

عبدالواسع جبلی .


به نرمی چون فنک گرددکَشَف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را دردهن گوهر.

عبدالواسع جبلی .


نرم گردد چون فنک بر پشت آن سنگ گران
تیز گردد چون خسک در کام آن درّ خوشاب .

عبدالواسع جبلی .


آسمان خود سال و مه پاینده این دستان کند
در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک .

انوری .


گر چو سکلابی به دریا در شود
پوستینش کند خواهم چون فنک .

جامی .


شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک .

نظام قاری .


ز روی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کز او سپهبد قرساق داشت آن باور.

نظام قاری .


ترکیب ها:
- فنک پوش . فنک داشتن . فنک عارض . رجوع به این کلمات شود.
|| به معنی زلو هم آمده است ، و آن جانوری است که خون از بدن آدمی بمکد. (برهان ). به این معنی بیشتر فرهنگها به سکون ثانی و کاف فارسی ضبط کرده اند. رجوع به فنگ شود. || شمعمانندی که دزدان و شبروان بر دست گیرند، و هرگاه خواهند که روشن شود دست را بجانب بالا تکان دهند، و چون خواهند که فرونشانند بجانب پائین تکان دهند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فنر (معنی آخر آن ) شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
فنک . [ ف ُ / ف ِ ] (ع اِ) پاره ای از شب . (منتهی الارب ).ساعتی از شب ، و گویند پاره ای از آن . (اقرب الموارد). || در. (منتهی الارب ) (اقرب ...
فنک . [ ف َ ] (ع اِ) درو بن مردم . (منتهی الارب ). || شگفتی . (از اقرب الموارد). || (مص ) ستم کردن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ست...
فنک . [ ف َ ] (اِ) هندوانه ٔ ابوجهل . (فرهنگ فارسی معین ). حنظل . حرمل . (فهرست مخزن الادویه ) : تلخی خصمش ار به شهد رسدباز نتوان شناخت شهد ا...
فنک . [ ف َ ] (اِ) جانوری است . فنگ زالو. رجوع به فنگ شود.
فنک . [ ] (اِ) جزئی است از ده هزار جزء شبانروز. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
فنک . [ ف َ ن َ ] (اِخ ) قریه ای است از سمرقند در نیم فرسخی . (سمعانی ).
فنک پوش . [ ف َ ن َ ] (نف مرکب ) آنکه جامه از پوست فنک به تن دارد. فنک پوشنده . فنک پوشیده : چو درویشی ، به درویشان نظر به کن که جرم خودب...
فنک عارض . [ ف َ ن َ رِ ] (ص مرکب ) آنکه صورتش لطیف و درخشان بود چون پوست فنک . زیباروی . لطیف روی : ساقیان ترک فنک عارض قندزمژگان کز رخ و...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
فنک داشتن . [ ف َ ن َ ت َ ] (مص مرکب ) فنک به تن داشتن . فنک پوشیدن . فنک پوش بودن : چون شد هوا سنجاب گون گیتی فنک دارد کنون در طارم آتش ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.