قضع
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        QḌʽ
    
							
    
								
        قضع. [ ق َ ] (ع  مص ) ستم  کردن  و مغلوب  ساختن . (اقرب  الموارد) (منتهی  الارب ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۴۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        قضع. [ ق َ ] (ع  اِ) دردی  و المی  و بریدگی  و گزیدگی  است  در شکم  مردم . (منتهی  الارب ). وجع فی  بطن  الانسان  و تقطیع فیه . (اقرب  الموارد).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قذع . [ ق َ ] (ع مص ) دشنام  دادن . (منتهی  الارب ) (آنندراج ) (اقرب  الموارد): قذعه  قذعاً؛ دشنام  داد او را و سقط گفت . (منتهی  الارب ).  ||  زدن  ب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قذع . [ ق َ ذَ ] (ع  اِمص ) فحش . (اقرب  الموارد) (منتهی  الارب ) (آنندراج ). پلیدی  زبان . (منتهی  الارب ) (آنندراج ).  ||  پلیدی . (منتهی  الارب ) (...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قزع . [ ق َ زَ ] (ع  اِ) پاره های  ابر تنک . (منتهی  الارب ).قطعه های  متفرق  کوچک  از ابر. (از اقرب  الموارد).  ||  پشم  ستور جای جای  فروریخته  در ب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قضا. [ ق َ ] (ع  مص ) فرمان  دادن  و حکم  کردن . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد). و از این  باب  است : قضی  ربک   ۞ ؛ ای  امر و حکم  ربک . (منتهی  الا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قضاوت، داوری کردن. و بباید دانست که قضا پادشاه را می باید کردن به تن خویش. (سیاستنامه، فصل ششم)
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قضاء. [ ق َ ] (ع  اِ) فرمان . حکم . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد): قضاء اﷲ ترد له  الاقضیة. (اقرب  الموارد). ج ، اَقْضیة. (اقرب  الموارد) (منتهی  ال...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قضاء. [ ق َض ْ ضا ] (ع  ص ) فعال  است  برای  مبالغه .(منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد).  ||  زره  استوار.  ||  زره  میخ دوز و زره  درشت . (منتهی  الارب ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        قضاء. [ ق َض ْ ضا ] (ع مص ) به  حاجت  کسی  رسیدن  و روا کردن . (منتهی  الارب ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید 
اینجا کلیک کنید.