کلیم . [ ک َ] (اِخ ) لقب موسی علیه السلام . (منتهی الارب ). لقب موسی علیه السلام ، چرا که اکثر با حق تعالی کلام می کردند. (آنندراج ) (غیاث ). کلیم اﷲ. لقب موسی (ع ) پیامبر بنی اسرائیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخله ٔ کلیم پیمبر شد.
منجیک .
دویست و پنجه و چارش ز عمر چون بگذشت
بشدشعیب و عیال کلیم شد دختر.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
می شنیدی ندای حق و جواب
باز دادی چنانکه داد کلیم ؟
ناصرخسرو.
در امان ایزدی از غرق و حرق روزگار
همچو در آتش خلیل و همچو در دریا کلیم .
سوزنی .
گر گشاداز دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز از اینسان به خراسان یابم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 299).
عصای کلیم ار به دستم بدی
به چوبش ادب را ادب کردمی .
خاقانی .
بهر وا یافتن گم شده نعلین کلیم
والضحی خواندن خضر از در طاها شنوند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 103).
سوی حریم خلافت ترا همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور.
ظهیر فاریابی (از لباب الالباب ).
خلیل از خیلتاشان سپاهش
کلیم از چاوشان بارگاهش .
نظامی .
ثابت این راه مقیمی بود
همسفر خضر کلیمی بود.
نظامی .
سر برآور از گلیمت ای کلیم
پس فروکن پای بر قدر گلیم .
مولوی .
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می گوید ز مشتاقی کلیم .
مولوی .
عصای کلیم اند بسیارخوار
به ظاهر نمایند زرد و نزار.
سعدی .
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست .
(بوستان ).
وگر مراد وی از این سخن عناد من است
کلیم را چه زیان خیزد از خوار بقر.
قاآنی .
و رجوع به موسی (ع ) شود.
-
کلیم بی زبان ؛ بی زبان صفت کلیم است به جهت آنکه موسی (ع ) عقده و لکنت در زبان داشت
۞ : شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان
۞ پیش شمع طور اظهار زبان دانی کند.
صائب .
-
کلیم وقت ؛ موسی زمانه که نجات دهنده است
: برای مالش فرعون ظلم و فتنه در گیتی
کلیم وقتی و رمحت برون آمد به ثعبانی .
ابوعلی بن الحسین مروزی (از لباب الالباب ).