اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

کمین

نویسه گردانی: KMYN
کمین . [ ک َ ] (ص عالی ) به معنی کم و کمترین و کمینه آمده است .(آنندراج ). به معنی کم و کمترین . (انجمن آرا). کمترین . (فرهنگ فارسی معین ). کوچکترین . اقل :
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو به قدر از همه عالم زبری .

فرخی .


گردون به امر و نهی کهین بنده ٔ تو شد
گیتی به حل و عقد کمین چاکر تو باد.

مسعودسعد.


صدیک از آنکه تو به کمین شاعری دهی
از بلعمی به عمری نگرفت رودکی .

سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


بیش از عدد آنکه بود ذره ٔ خورشید
بخشد به کمین بنده ٔ خود در و لاَّلی .

سوزنی .


کمین بنده ٔ اوست در روم قیصر
کهین چاکر اوست فغفور در چین .

سوزنی .


کمین مولای تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان .

نظامی


بگذار که بنده ٔ کمینم
تا در صف بندگان نشینم .

سعدی (گلستان ).


به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام ونشد.

حافظ


|| به معنی فرومایه هم آمده . (آنندراج ). فرومایه و دون و پست . (ناظم الاطباء). دون . پست . (فرهنگ فارسی معین ). || ناقص و ناتمام . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || معیوب . || (اِ) انگشت کوچک . (ناظم الاطباء). ۞
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
کمین . [ ک َ ] (ع اِ) قوم پنهان نشیننده به قصد دشمن در جنگ . (منتهی الارب ). گروهی که در جنگ پنهان نشینند به قصد دشمن و منه :الکمین فی ا...
کمین . [ ک َ ] (از ع ، اِمص ) ۞ پنهان شدن به قصد دشمن و ناگاه بدر آمدن . و صاحب قاموس گوید: کسی که پنهان نشیند به قصد کسی ۞ ، پس مأخو...
کمین . [ ک ُ ] (ص نسبی ) ۞ مرد شکم بزرگ و شکم خواره را گویند زیرا که کم به معنی شکم است . || (اِ) بسحاق اطعمه به معنی شکنبه ٔ گوسفند ...
کمین . [ ک َ ] (اِخ ) نام محالی است در فارس به سه منزلی شیراز. (انجمن آرا) (آنندراج ). نام یکی ازدهستانهای هشتگانه ٔ بخش زرقان شهرستان شی...
کمین گر. [ ک َ گ َ ] (ص مرکب ) کمین ور. (ناظم الاطباء). و رجوع به کمین ور شود.
کمین ور. [ ک َ وَ ] (ص مرکب ) آنکه در کمین می نشیند. کمین گر.(ناظم الاطباء، ذیل کمین گر). کمین کننده : طلایه به پیش اندرون چون قبادکمین ور ...
کمین آور. [ ک َ وَ ] (نف مرکب ) کمین دار. آنکه کمین می سازد و در کمین می نشیند. (ناظم الاطباء). خداوند کمین . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و ر...
کمین دار. [ ک َ ] (نف مرکب )کمین ساز. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج ). کمین آور. (ناظم الاطباء). کمین کننده . (فرهنگ فارسی معین ). آن دسته از ل...
کمین ذات . [ ک َ ] (ص مرکب ) بدجنس . (ناظم الاطباء).
کمین ساز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کمین دار. آنکه در کمین نشیند. (آنندراج ). کمین کننده . (فرهنگ فارسی معین ). کمین آور : کمین سازان محنت برنشستندیزک...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.