گوه . (اِ)
۞ پس افکنده ٔ حیوانات . (بهار عجم ) (آنندراج ). پس افکنده ٔ آدمی و حیوان . (چراغ هدایت ). فضله ٔ حیوان . (فرهنگ شعوری ) (فرهنگ نظام ). فضله ٔ آدمی . (ناظم الاطباء). گُه . پلیدی آدمی و دیگر حیوان . براز. عذره . غائط. نجاست . مدفوع
: آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود
۞ .
عماره (از لغت فرس ).
گنده و بی قیمت و دون و پلید
۞ ریش پر از گوه وهمه تن کلخج .
۞ عماره (از لغت فرس ).
یکی بگفت نه مسواک خواجه گنده شده ست
که این سگاله ٔ گوه سگ است خشک شده .
عماره .
برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانش
زهارها همه پر گوه و خایه ها شده غر.
لبیبی .
با دفتر اشعار برِ خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرده
۞ بر آن ریش
گفتم که بدان ریش که دی خواجه همی شاند.
طیان (از لغت فرس ).
زیر لب بسکه گوه سگ خورده
دفن کرده است صد سگ زرده .
حکیم شرف الدین شفائی (از بهار عجم ).
و رجوع به گُه شود.