اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مد

نویسه گردانی: MD
مد. [ م َدد ] (ع مص ) کشیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 78) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). طولانی کردن و کشیدن حرف را. (از اقرب الموارد).
- مد صوت ؛ کشیدن آواز. (یادداشت مؤلف ).
|| جذب کردن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || گستردن و فراخ کردن . (منتهی الارب ). بسط. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). صاف و گسترده کردن زمین را. (از متن اللغة). || افزون شدن جوی . (منتهی الارب ). زیاد شدن آب دریا. روان گشتن آب نهر. || زیاد شدن آب در ایام مد. مداد. (از متن اللغة). || افزون کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 87). زیاد کردن . (از متن اللغة). افزون کردن آب . (از تاج المصادر بیهقی ). افزودن جوی را. (از منتهی الارب ). جوئی را به جوئی پیوستن و بر آب آن افزودن . چیزی را با چیزی آمیختن تا مقدار آن زیاد شود. (از متن اللغة). || آب یامرکب بر دوات افزودن . مرکب در دوات ریختن . سیاهی انداختن در دوات . (از منتهی الارب ). مداد در دوات کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || خاک یا کود بر زمین افزودن تا محصول آن بیشتر شود. (از متن اللغة) (ازاقرب الموارد) (از لسان العرب ). سرگین ناک کردن و نیرو دادن زمین را. (منتهی الارب ). || طولانی کردن . دراز کردن : مد اﷲ عمره ؛ اطاله . (اقرب الموارد). || یاری دادن . (منتهی الارب ). مدد قومی گشتن .(از تاج المصادر بیهقی ) (از منتهی الارب ). مدد لشکری گشتن یا مدد فرستادن برای سپاه . (از متن اللغة). || سیاهی گرفتن از دوات . (منتهی الارب ). با قلم مرکب از دوات برگرفتن نوشتن را. (از متن اللغة). || مدید خورانیدن شتر را. (از منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد) (از متن اللغة). شتر را مدید ساختن . (تاج المصادر بیهقی ). آرد بر آب افشانده به شتران دادن . (فرهنگ خطی ). || زینت دادن . (منتهی الارب ). || زمان دادن . (منتهی الارب ). مهلت دادن مدیون را. (از اقرب الموارد). || مهلت دادن و طولانی کردن و رها کردن کسی را در گمراهیش . (از متن اللغة). در ضلالت فروگذاشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (ازاقرب الموارد). || برآمدن روز. (از متن اللغة) (از منتهی الارب ). || پر شدن و ممتلی گشتن . (از متن اللغة). || بلند نگریستن . (منتهی الارب ): مد بصره الی الشی ٔ؛ طمح به الیه . (از متن اللغة).
- مد بصر ؛ منتهای نظر. (منتهی الارب ). تا آنجا که چشم بیند. (یادداشت مؤلف ). مدی . (اقرب الموارد) (متن اللغة) : طاقها به قدر مد بصر برکشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 421).
|| (اِمص ، اِ) افزونی آب دریا و رود. (مهذب الاسماء). آبخیز. مقابل جزر. (لغتنامه ٔ مقامات حریری ). برآمدن و ارتفاع آب دریا و امتداد آن به طرف خشکی . خلاف جزر. (از اقرب الموارد) :
ابر گهرفشان را هر روز بیست بار
خندیدن و گریستن و جزر و مد بود.

منوچهری .


گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد از کرمش مد.

منوچهری .


|| افزونی . (غیاث اللغات ) :
هنر در مد و دانش در زیادت
طرب شادان و عشرت خوشگوار است .

مسعودسعد.


|| کشش . (غیاث اللغات ). کشش حروف دارای مد هنگام تلفظ آن حروف :
یک دو سه ساعت کشید مد و لاالضالین .

قاآنی .


|| درازی . (غیاث اللغات ). || سیل ۞ . (متن اللغة) (اقرب الموارد). ج ، مدود. || برآمدگی روز. (منتهی الارب ). ارتفاع النهار. گویند: اتیته مد النهار و مد الضحی . (از اقرب الموارد). || خطی که بر الف نویسند. (غیاث اللغات ). علامتی چون رقم «ا» که بر بالای حروف نویسند و امروزه آن را به صورت « َّ » بر بالای حرف الف نویسند بدین صورت «آ» و الف مددار را الف ممدود خوانند :
آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او
چون صدهزار همزه که برطرف مد بود.

منوچهری .


- حروف مد ؛ حروف علة یعنی الف ، واو، یاء را چون حرکت حرف ما قبل آنها از جنس آنها باشد [ به ترتیب : فتحه ، ضمه ، کسره ] حروف مدگویند. مثال هر سه را در کلمه «اوتینا» یافته اند اگر حرف مد به صورت اصلی خود [ َا، و، ی ] نوشته شود آن را در تجوید مد حقیقی گویند، مانند: کان علیم قلوب . اگر حروف مد را در بین حروف کلمه ننویسند و به جای آن علامتی بر بالا یا زیر کلمه نهند آن را مد حکمی گویند. مثلاً به جای «ذالک » بنویسند «ذلک » و همچنین در کلمات «به » [ تلفظ می شود: بهی ] و له ، [ تلفظ می شود:لهو ] . رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و نیز رجوع به فرهنگ نظام شود.
|| خطی دراز که در حساب نویسند. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || کنایه از هدیه . ارمغان . پیشکش . (فرهنگ فارسی معین ): انواع تحف و طرایف که بر سبیل مد آورده بود با آن ضم کرد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 232). چون [ ارغون ] به خدمت کیوک خان رسید پیشکش بسیار کرد...و چون از مصالح مد فراغت حاصل شد روی به عرض مهمات و مصالح آورد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 245). ۞
- در مد نظر بودن ؛ در نظر بودن . منظور بودن . (فرهنگ فارسی معین ). پیش چشم بودن :
اگر روی عرقناک تو در مد نظر باشد
چو آب زندگی گرمای محشر می توان خوردن .

صائب (از فرهنگ فارسی معین ).


- مد نظر ؛ کشش نظر. نظر افکندن . (فرهنگ فارسی معین ).
- مد نهار ؛ برآمدگی روز. (منتهی الارب ). چاشتگاه فراخ . (یادداشت مؤلف ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مد.[ م َ ] (اِ) تار و سیم . || پل . (ناظم الاطباء)؟ || نام روز ششم از هر ماه شمسی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ۞ .
مد. [ م َ ] (پسوند) مَذ. مزید مؤخر است در کلمات فریومد و سپندارمد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به مَذ شود.
مد. [ م ُدد ] (ع اِ) مد، پری دو کف است از طعام . (رساله ٔ اوزان و مقادیر مقریزی ). پیمانه ٔ یک منی .(زمخشری از یادداشت مؤلف ). قسمی پیمانه ا...
مد. [ م ُ] (فرانسوی ، اِ) ۞ روش و طریقه ٔ موقت که طبق ذوق و سلیقه ٔ اهل زمان طرز زندگی و لباس پوشیدن و غیره را تنظیم کند. باب . باب روز...
مد. [ م ُ ] (اِخ ) قریه ای از خره بهار خال در قاینات . (یادداشت مؤلف ).
حرف مد. [ ح َ ف ِ م َدد ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حرف عله است هنگامی که ساکن باشد و حرکت حرف پیش از آن هم جنس وی باشد، پس هر حرف مد ح...
حروف مد. [ ح ُ ف ِ م َدد ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به حرف مد شود.
این دو واژه عربی است و پارسی جایگزین، اینهاست: ویاپیک (ویاپ از سنسکریت: وْیَپِکش vyapeksh= توجه + پسوند مفعولی یک)، پَریکْشیک (از سنسکریت پریکش= توج...
مد نظر : چشم انداز. [ چ َ / چ ِ اَ ] (اِمرکب ) منظر و مد بصر. (ناظم الاطباء). منظره ٔ وسیع باصفا. (فرهنگ نظام ). چشم افکن . منظره . دورنما. رجوع به چش...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.