اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مصاب

نویسه گردانی: MṢAB
مصاب . [ م ُ ] (ع ص ) مصیبت رسیده و دل شکسته و غمناک و آزرده و شوریده . (ناظم الاطباء). مصیبت زده و رنج رسیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بلا و شدت رسیده . (از اقرب الموارد). رنج دیده . آفت رسیده ، و در حدیث است : من عزی مصاباً فله اجره . عزادار. به مرگ عزیزی یا به فاجعه ای بزرگ گرفتارآمده . کسی یا چیزی سخت عظیم وعزیز از دست داده . (از یادداشت مؤلف ) :
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه و عاشق شده مهجور و مصاب .

منوچهری .


خجسته بادت و فرخنده جشن نوروزی
موافقانْت مصیب و مخالفانْت مصاب .

امیر معزی .


بهر ولی ّ توساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب .

خاقانی .


بود که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب .

خاقانی .


- مصاب شدن ؛ مصیبت زده شدن . عزادار گردیدن . به مصیبت گرفتار شدن :
از حبس این خدیو خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیمبر مصاب شد.

خاقانی .


|| بدحال و تباه . (از حاشیه ٔ مثنوی ) :
گفت او بفروخت استر را شتاب
لیک فردایش غلام آید مصاب ۞ .

مولوی .


|| هلاک شده . (یادداشت مؤلف ). || روی داده و واقعشده . || درک شده و رسیده . || دارا و متصرف . || تیر به نشانه رسیده . (ناظم الاطباء). || صواب . اصابت یافته . درست . صواب داشته شده : رأی مصاب . (یادداشت مؤلف ). || دیوانه . خل . خل وضع. (از اقرب الموارد). جن زده . دیوانه . (یادداشت مؤلف ). مرد دل بشده . (مهذب الاسماء) :
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب .

مسعودسعد.


|| (اِ) نیشکر. (مهذب الاسماء).قصب السکر. (اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مصعب . [ م ُ ع َ ] (اِخ ) ابن عمیربن هاشم بن عبدمناف ، مکنی به ابومحمد. یکی از کبار صحابه ٔ کرام و از قبیله ٔ بنی عبدالدار و از کسانی بود که ...
مصعب . [ م ُ ع َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابی الفرات قرشی عبدری صقلی ، مکنی به ابوالمعرب (423 - 508 هَ . ق .). شاعر و ادیب و از مردم صقلیة بود. د...
مثاب . [ م ُ ] (ع ص ) جزا و پاداش و ثواب داده شده . (غیاث ) (آنندراج ). پاداش داده شده و مأجور و جزای نیک داده شده . (ناظم الاطباء). اجر یا...
مثاب . [ م َ ] (ع اِ) جای بازگشتن مردم بعد از آنکه رفته باشند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). جای باز آمدن . (غیاث ) (آنندراج ). || جای ...
مساب . [ م ِ ] (ع اِ) مسأب . (اقرب الموارد). رجوع به مسأب شود.
مسأب . [ م ِ ءَ ] (ع اِ) خیک یا خیک بزرگ یا غراره ٔ چرمین که در آن خیک نهند یا خیک شهد و عسل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). خیک عسل . (...
مسعب . [ م ُ س َع ْ ع َ ] (ع ص ) جایز. (منتهی الارب ). مسوغ و جائز. (اقرب الموارد).
مثعب . [م َ ع َ ] (ع اِ) ناودان و آبراهه . ج ، مثاعب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مثعب . [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) آب روان شده از آبراهه و جز آن . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
ابن مساب . [ اِ ن ُ ؟ ] (اِخ ) از فقها و روات مذهب مالک . او را تعلیقاتی است . (از ابن الندیم ).
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.