 
        
            مصک 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        MṢK 
    
							
    
								
        مصک . [ م َ ص َک ک  ] (ع  ص ) شترمرغی  که  در رفتن  بند پایهای  آن  به  هم خورد.  ||  مردی  که  زانوها و بندهای  پای  آن مضطرب  و متزلزل  باشد. (ناظم الاطباء). سست زانو که  در رفتن  زانوی  او بر هم  زند. (منتهی  الارب ) (آنندراج ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۲۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        مصک . [ م ِ ص َک ک  ] (ع  اِ) مغلاق  و کلیدان . (ناظم الاطباء).  ||  (ص ) قوی  و توانا از مردم  و جز آن . گویند: جمل  مصک  و حمار مصک ؛ ای  قوی  شدید....
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک با فتحه «م» و کسره «س» یا با تشدید و کسره «س» در زبان مازنی (تبری) به معنای چسبنده و ماسیدنی است. به صورت مسِّکا و مسِّکی نیز می آید.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مثک . [ م َ ] (اِ) به  لغت  سریانی  دوایی  است  که  آن  را سوس گویند و اصل السوس  بیخ  آن  است  و به  فارسی  مهک  خوانند. (برهان ). مأخوذ از سریانی  ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک . [ م َ ] (ع  مص ) چنگ  درزدن  به  چیزی . (از منتهی  الارب ). گرفتن  چیزی  را و آویختن  و چنگ  درزدن  به  آن . ||  جاسازی  کردن  برای  آتش  در زمی...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک . [ م َ ] (ع  اِ) پوست ، یا بخصوص  پوست  بزغاله . ج ، مُسوک . (منتهی  الارب ). جلد و پوست ، و برخی  آن  را مختص  پوست  بزغاله  دانسته اند که  سپس ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک . [ م َ س َ ] (ع  اِ) جایی  که  در آن  آب  بایستد. (از اقرب  الموارد).  ||  پوست  باخه  یا استخوان  ماهی  که  از آن  شانه  و جز آن  سازند. (منتهی ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک . [ م ِ ] (معرب ، اِ)  ۞  مشک . فارسی  معرب  است  و عرب  آن  را مشموم  خواندندی . ج ، مِسَک . (منتهی  الارب ). دوای  خوشبوی  معروف . (از غیاث ). ن...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک . [ م ِ س َ ] (ع  اِ) ج ِ مِسک . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد). رجوع  به  مسک  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک . [ م ِ س ِ ] (ع  اِ) مِسک . (از اقرب  الموارد). رجوع  به  مسک  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        مسک . [ م ُ ] (ع  اِ) آنچه از طعام  و شراب  که  بدن  را نگهداری  کند.  || عقل . خرد. (از اقرب  الموارد).  ||  بخیلان .بخلاء. و آن  جمع مسیک  است . (از...