مغیص
نویسه گردانی:
MḠYṢ
مغیص . [ م َ ] (ع اِ) مَغاص . درد شکم . قولنج . (از دزی ج 2 ص 604). و رجوع به مغاص و مغص شود.
واژه های همانند
۱۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
مغیث . [ م ُ ] (ع ص ) فریادرسنده . (مهذب الاسماء). فریادرس . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صارِخ . صَریخ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شا...
مغیث . [ م َ ] (ع ص ) گیاه بر زمین افتاده از شدت باران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || مرد شریر. (از اقرب الموارد).
مغیث . [ م ُ ] (اِخ ) نامی ازنامهای خدای تعالی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مغیث . [ م ُ ] (اِخ ) اسم وادیی است که قوم عاد در آن به هلاکت رسید. (از معجم البلدان ).
مقیس . [ م َ ] (ع ص ) قیاس شده . (ناظم الاطباء). || در اصطلاح علم اصول به معنی فرع باشد چنانکه مقیس علیه به معنی اصل است . (از کشاف اص...
ام مغیث . [ اُم ْ م ِ م ُ ] (ع اِ مرکب ) میان سر را گویند، در خبر نبوی است : احتجم ام مغیث . (از المرصع).
ام مغیث . [ اُم ْ م ِ م ُ ] (اِخ ) از زنان صحابی بوده . رجوع به الاصابة فی تمییز الصحابة ج 8 ص 283 شود.
از نخستین بناهایى که در اندلس با نام بلاط ساخته شد، کاخى بود که مغیث د ح 00ق/18م فاتح قرطبه، در این شهر برای خود طراحى و بنا کرد. وقت...
اخت مقیس . [ اُ ت ُ م ِ ی َ ] (اِخ ) چون مقیس بن صبابة مرتد گردید و پیغمبر (ص ) خون او هدر فرمود و بدست نمیلةبن عبداﷲلیثی ، که از قوم مقیس بو...
مغیث الدین . [ م ُ ثُدْ دی ] (اِخ ) رجوع به اختیارالدین مغیث الدین یوزبک شود.