اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

مفرق

نویسه گردانی: MFRQ
مفرق . [ م ُ ف َرْ رِ] (ع ص ) پراکنده کننده . (غیاث ) (آنندراج ). آنکه جدا می کند و پراکنده می نماید. (ناظم الاطباء). جدایی افکن .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزگار که مفرق احباب و ممزّق اصحاب است میان ایشان تشتیت و تفریق رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 308).
- مفرق الجماعات یا مفرق بین الجماعات ؛ لقب عزرائیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هادم اللذات و المفرق بین الجماعات . (سندبادنامه ٔ عربی ص 388، یادداشت ایضاً). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مفرق الجمعیات ؛ لقب عزرائیل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به ترکیب قبل شود.
- مفرق النعم ؛ ظربان ۞ که جانوری است گنده ، مانند گربه و آن را بدان جهت چنین گویند که چون تیز دهد شتران بگریزند. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شغاره . انگورخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از حیوانات پستاندار و گوشت خوار از خانواده ٔ خزها که شکار او از ماکیان است و پوستش را که بدون محاسبه ٔ دم تا حدود چهل سانتی متر طول دارد برای پوشاک دادوستدکنند و نوع قهوه ای پررنگ آن را مرغوب تر شمارند و نمس ۞ (راسو) هم از نوع سفیدپوست این جانور است . (از لاروس ).
|| آنکه می ترساند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
مفرق . [ م َ رَ / رِ ] (ع اِ) تار سر، که فرق جای موی سر است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). محل جداکردگی مویها از هم و فرق سر. (ناظم الاطباء) ...
مفرق . [ م ُ ف َرْ رَ ] (ع ص ) پراکنده . (ناظم الاطباء).
مفرق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) مرد کم گوشت یا فربه ، از اضداد است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ناقةمفرق ؛ ناقه ٔ...
مفرغ . [ م ِ رَ / م َ رَ ] ۞ (از ع ، اِ) فلزی مرکب از مس و قلعی یا روی که مجسمه ها و بخاریها و پایه ٔ چراغها و امثال آن ریزند. هفت جوش . (یا...
مفرغ . [م ُ ف َرْ رَ ] (ع ص ) تهی . خالی . (از ناظم الاطباء).- مستثنای مفرغ ؛ (اصطلاح نحو) در اصطلاح نحویان آن است که مستثنی منه در کلام ...
مفرغ . [ م ُ رَ ] (ع ص ) رجوع به مُفَرَّغ ، معنی دوم شود.
مفرغ . [ م ُ ف َرْ رِ ] (ع ص ) آنکه آب می ریزد. || آنکه خنور را تهی می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ریخته گ...
مفرغ . [ م َ رَ ] (ع اِ) جای ریختن آب . (غیاث ) (آنندراج ). || مفرغ الدلو؛ آنچه به مقدم حوض پیوندد. (از اقرب الموارد).
شهرستان دلفان را شهر مفرغ می گویند. به این دلیل که شهرستان دلفان مرکز زندگی مهرپرستان و کاسی های ایران باستان بوده و آلیاژ مفرغ برای نخستین بار در جها...
ابن مفرغ . [ اِ ن ُ م ُ ف َرْ رِ ] (اِخ ) یزیدبن زیادبن ربیعةبن ذی العشیره ٔ حمیری شاعر. جد چهارم سید اسماعیل حمیری . و مفرغ چنانکه در اغانی ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.