مقمر. [ م ُ ق َم ْ م ِ ] (از ع ، ص )
۞ روشن . تابان . درخشان . نورانی . منور
: ور جسم تو از نفس بدین صنعت محکم
ماننده ٔ قصری شده پرنور مقمر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 158).
خواهم که ز من بنده ٔ مطواع سلامی
پوینده و پاینده چو یک در مقمر.
ناصرخسرو.
از لشکر زنگیش رخ روز مقیر
وز لشکر رومیش شب تیره مقمر.
ناصرخسرو.