مکلل . [ م ُ ک َل ْ ل َ ] (ع ص ) اکلیل پوشیده . تاج و اکلیل بر سر نهاده . (ناظم الاطباء). تاج برسر نهاده شده . (غیاث ) (آنندراج ). بااکلیل . متوج . اکلیل نهاده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: تاج سر قبیله و آل پدر توباش
کز تو سرش به تاج بزرگی مکلل است .
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 103).
|| آراسته شده به جواهر. (ناظم الاطباء). مرصع. مزین . زیورداده به زر و گوهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
: ز باد خاک معنبر به عنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون .
رودکی .
کمر بر میان او بسته همه مکلل به جواهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
535).
قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها.
مسعودسعد (دیوان ص 10).
آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آن را ارجوان خوانند مکلل به جواهر... (کلیله چ مینوی ص
370).
مکلل به گوهر قبایی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند.
نظامی .
به دست هرکسی بر طرفه گنجی
مکلل کرده از عنبر ترنجی .
نظامی .
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بربستم اول .
نظامی .
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر.
سعدی (بوستان ).
تاجی مکلل به یاقوت و مرصع و زمرد بر سر او نهاده بودند. (تاریخ قم ص
302).
غوریان را همه بر فرق مکلل دیهیم
لولیان راهمه در ساق مرصع خلخال .
فتحعلی خان صبا.
-
مکلل کردن ؛ آراستن به جواهر. مزین کردن به زر و گوهر
: افسر خویش مکلل کند اکنون گلشن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار.
مختاری غزنوی .
|| درخشان و ملمع شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سحاب مکلل ؛ ابر درخشان برق . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ابر مستدیر یا درخشان به وسیله ٔ برق و گویند ابری که گرداگردآن پاره هایی از ابرهای دیگر باشد. (از اقرب الموارد).