منزجر. [ م ُ زَ ج ِ ] (ع ص ) بازماننده . (غیاث ). بازایستنده . (آنندراج ). آنکه بازمی ایستد و بازماننده و آنکه بازمی گردد و سر بازمی زند. (ناظم الاطباء)
: و به تذکر مألوفات محرمه که به ظاهر از آن منتهی و منزجر باشد و توبت کرده ، متلذذ نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص
369).
-
منزجر شدن ؛ بازایستادن . بازداشته شدن . منع شدن . دور شدن
: و چون مردم را از شرب شراب منع می کرد و ایشان منزجر نمی شدند... (جهانگشای جوینی ). دیده ٔ خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت . (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج
2 ص
103).
تا گردنان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان .
حسن متکلم .
مثل او
۞ در شره به پروانه زده اند که به نور شمع اکتفا ننمایدو به ادراک ضرر حرارت او ممتنع و منزجر نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص
88).
-
منزجر گشتن (گردیدن ) ؛ منزجرشدن
: سرو تو چفته کمان شد خود نگردی منزجر
مشک تو کافورسان شد خود نگیری اعتبار.
جمال الدین عبدالرزاق .
تامگر به رفق و مدارا منزجر گردند. (جهانگشای جوینی ).اما سببیت ایمان چنان بود که کسی به جهت ایمان ... بر خیر حریص گردد و از شر منزجر گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص
340). چون پسر از سفر بازگشت گفت نزدیک بودکه به جیحون افتم و آواز پدر شنیدم و از آن منزجر گشتم . (مصباح الهدایه ایضاً ص
179). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| تنفردارنده و متنفر. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان به معنی متنفر و کاره آید: من از این شخص یا از این کار منزجرم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
-
منزجر شدن ؛ بیزار شدن . متنفر شدن .