واقف . [ ق ِ ] (ع  ص ) داننده . (غیاث  اللغات ) (آنندراج ).آگاه . باخبر. مطلع. خبردار. دانا. (ناظم  الاطباء). مستحضر. خبیر 
:  و بر آن  خدای  عزوجل  واقف  است . (تاریخ  بیهقی  ص  
374). خوارزمشاه  آلتونتاش  بدو نامه نبشته  و خواجه  داند که  از خویشتن  چون  نبشته  و من  برآن  واقف  نیستم . (تاریخ  بیهقی  ص  
397). امیر آن  در شب راست  کرده  بود با کوتوال  و... چنانکه  کس  دیگر بر این  واقف  نبود. (تاریخ  بیهقی  ص  
660). ملک  تا اتباع  خویش  را نیکو نشناسد و بر... اخلاص  و مناصحت  هر یک  واقف  نباشد از خدمت  ایشان  انتفاع  نتواند گرفت . (کلیله  و دمنه ). بدانچه  واقف  است  از سر من  او را بیاگاهاند. (کلیله  و دمنه ). بر معرفت  تفسیر و تأویل  و قیاس  و دلیل  ناسخ  و منسوخ  و صحیح  و مطعون  اخبار و آثار واقف . (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص  
398). ائمه ٔ معرفت  و هدایت  در انجمن  وی  ناظر و واقف . (ترجمه ٔ تاریخ  یمینی  ص 
448).
ای  خدا ای  قادر بی  چند و چون 
واقفی  از حال  بیرون  و درون . 
مولوی .
گر دوست  واقف  است  که بر ما چه  میرود
باک  از جفای  دشمن  و جور رقیب  نیست . 
سعدی .
تا رفت  مرا از نظر آن  چشم  جهان بین 
کس  واقف  ما نیست  که  از دیده  چه  ها رفت . 
حافظ.
گر چه  راهی  است  خطرناک  ز ما تا بر دوست 
رفتن  آسان  بود ار واقف  منزل  باشی . 
حافظ.
ای  سپاهت  را ظفر لشکرکش  و نصرت  یزگ 
نی  یقین  بر عرض  و طول  لشکرت  واقف  نه  شک . 
نصیرای  همدانی  (از آنندراج ).
وحشی  از دست  جفا رفت  دلم  واقف  باش 
که  نیفتد سرو کارت  به  جفاکار دگر. 
وحشی  (از آنندراج ).
فولاد شود آب  ز خونگرمی  زخمم 
بر تن  چو زنی  تیغ ستم  واقف  من  باش . 
(از آنندراج ).
-  
واقف  آمدن  ؛واقف  شدن . واقف  گشتن . واقف  گردیدن  آگاه  شدن  
: صد هزار جان  فرو شد هر نفس 
کس  نیامد واقف  اسرار تو. 
عطار.
-  
واقف  داشتن  ؛ آگاه  کردن . واقف  گردانیدن . واقف کردن . با خبر کردن . در جریان  کار گذاشتن  
: مرا بر هیچ  حال  واقف  نمی دارند. (تاریخ  بیهقی  چ  ادیب ص  
328).
-  
واقف  کار ؛ کارآزموده . باتجربه . (از آنندراج )(ناظم  الاطباء). هوشیار. دانا. (ناظم  الاطباء).
-  
واقف  حال  ؛ کارآزموده . باتجربه . هوشیار. دانا. (ناظم  الاطباء).
||  ایستاده .(از یادداشت  مؤلف ).  ||  ایستاده  شونده . (غیاث  اللغات ) (آنندراج ). آن  که  می ایستد و باز می ایستد. (ناظم  الاطباء). ج ، وقف  و وقوف .  ||  در اصطلاح  فقهی  کسی  که  چیزی  را وقف  می کند و در راه  خدا حبس  می نماید. (از اقرب  الموارد) (ناظم  الاطباء). وقف کننده . آنکه  وقف  کرده  است .