اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ور

نویسه گردانی: WR
ور. [ وَرر ] (ع اِ) برسوی ران . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وَرِک . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ارزانی و فراخ سالی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خصب . (اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۹۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۱ ثانیه
شهره ور. [ ش ُ رَ وَ ](اِخ ) دهی از دهستان دیجویجین تابع اردبیل است و 1183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
عنان ور. [ ع ِ وَ ] (ص مرکب ) کنایه از سوارکار و ماهر در سواری است : شیخ ما گفت روزی همه عنان وران بر سر کوی بایزید رسیدند. (اسرارالتوحید ص...
غوطه ور. [ طَ / طِ وَ ] (ص مرکب ) آنکه در آب فرورود. غواص . (ناظم الاطباء). فرورونده در آب . به آب فروشونده . غوطه خورنده . غوطه زننده . سر به ...
سایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] (ص مرکب ) سایه دار و هر چیز که سایه دهد. (ناظم الاطباء). دارای سایه . پرسایه : باغ تو پر درخت سایه ور است از پی خوی...
سکته ور. [ س َ ت َ / ت ِ وَ ] (ص مرکب ) آنکه عیب سکته داشته باشد وآن را به تازی سکوت خوانند. (آنندراج ) : پای خردم ز سنگ جهال اعرج شد و س...
سلاح ور. [ س ِ وَ ] (ص مرکب ) مسلح . صاحب سلاح . سلاحدار: مردم آنجا بیشترین سلاح ور و دزد باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). چون فضلویه فراخاست ...
مایه ور. [ ی َ / ی ِ وَ ] (ص مرکب ) مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه . که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نوش...
مژده ور. [ م ُ دَ / دِ وَ ] (ص مرکب ) بشیر. مبشر. (منتهی الارب ). قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. (ناظم الاطباء). نویدرسان . مقزع . که مژده آو...
مهره ور. [ م ُ رَ / رِ وَ ] (ص مرکب ) ذوفقار. (یادداشت مؤلف ). مهره دار. رجوع به مهره داران شود.
نامه ور. [ م َ / م ِ وَ ] (ص مرکب ) نامه بر. (ناظم الاطباء). نامه آور. نامه رسان .
« قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ صفحه ۵ از ۱۰ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.