اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ورز

نویسه گردانی: WRZ
ورز. [ وَ ] (اِمص ، اِ) حاصل کردن . || پیاپی کاری کردن . (برهان ) ادمان . (برهان ) (ناظم الاطباء). || حاصل و کسب . (انجمن آرا). و بر این قیاس است ورزیدن و ورزش . حاصل و فایده و منفعت و کسب . (ناظم الاطباء).
|| کشت و زراعت . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر
ده و دو هزارش نوشت آن دبیر.

فردوسی .


که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز.

نظامی .


- ورز کردن :
کس چو او کم شنید از سلفوت
ورز کردن مزارع ملکوت .

سنایی .


|| هرصنعت و حرفت و کار عموماً. (برهان ) (ناظم الاطباء). هر شغل و حرفه . || صنعت دباغت خصوصاً، دباغی . || مرز و آن زمینی باشد که چهار طرف آن را بلند ساخته باشند و در میان آن چیزی بکارند. (برهان ) (ناظم الاطباء) :
چو یک مرز ازین ورز آباد گشت
دل هرکه بود اندر آن شاد گشت .

فردوسی .


|| (نف ) ورزنده . فاعل ورزیدن باشد همچو آب ورز که شناکننده است . (برهان ).
- آب ورز ؛ شناور. سباح . (ناظم الاطباء).
- دادورز ؛ عادل . دادگستر :
دستور دادگستر و سلطان دادورز
مسعود سعد ملکت سلطان کامکار.

سوزنی .


|| ورزنده . حاصل کننده . یابنده .
|| آموخته و آموزنده . (ناظم الاطباء).
- اخلاص ورز ؛ کسی که صداقت و اخلاص آموخته باشد. (ناظم الاطباء).
|| کشتکار و زارع . و همیشه به طور ترکیب استعمال شود. || (اِ) رسم و دستور. || قیمه و گوشت قیمه کرده . (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
آب ورز. [ وَ ](نف مرکب ) آب باز. شناگر. سباح . || ملاح .
دست ورز. [ دَوَ ] (نف مرکب ) صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگری که با دست کار کند و چیزی سازد...
دین ورز. [ وَ ] (نف مرکب ) دین طلب . کسی که به کسب حقایق دین همت گمارد : خسروغازی محمود محمد سیرت شاه دین ورز هنرپرور کامل فرهنگ .فرخی .
عدل ورز. [ ع َ وَ ] (نف مرکب ) دادگر. عادل : بر هر دو روی سکه ٔ ایام ، نام توخاقان عدل ورز و هنرپرورآمده . خاقانی .عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد ...
کشت ورز. [ ک ِ وَ ] (نف مرکب ) برزگر. کشتکار. زارع . برزیگر. کشاورز : نکردیم بر کشت ورزت زیان دژم روی گشتی چو شیر ژیان . فردوسی .یکی پیشه کار و ...
گاو ورز. [ وِ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )گاو کار. گاوی که بدان زمین شیار کنند : ز گاوان ورز و ز گاوان شیرده و دو هزارش نوشت آن دبیر.فردوس...
مروت ورز. [ م ُ رُوْ وَ وَ ] (نف مرکب ) مروت ورزنده . دارای مروت و جوانمردی : خدایگان خردپرور مروت ورزبلندهمت و زایرنواز و حرمت دان .فرخی .
ورزدادن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) با دست به شدت مالیدن و زیر و رو کردن خمیر تا هموار شود. ورزانیدن .
کینه ورز. [ ن َ / ن ِ وَ ] (نف مرکب ) کینه دار. کینه کش . کینه ور. (آنندراج ). کینه گزار. کینه جو. و رجوع به کینه ورزی و کینه ورزیدن شود.
غفلت ورز. [ غ َ / غ ِ ل َ وَ ] (نف مرکب ) بی خبر. غافل . بی پروا. بی احتیاط و بی اطلاع . (ناظم الاطباء). رجوع به غفلت شود.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.