هبا. [ هََ ] (از ع اِ) صورت فارسی هباء. گرد وغبار که از روزن در آفتاب پدید آید. نغام . (ناظم الاطباء). (آنندراج ). غبار. (اقرب الموارد)
: مجره چون ضیا
۞ که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او.
منوچهری .
از حجت میگوی سخنهای به حجت
زیرا که ضیائی تو و اینها چو هبااند.
ناصرخسرو.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبایی .
خاقانی .
اسب بچار صولجان گوی زمین کند هبا
طاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه .
خاقانی .
|| (ص ) حقیر. ذلیل . خوار. ناچیز. (ناظم الاطباء)
: همه بیشی او بجمله کمیست
همه وعده ٔ او سراسر هباست .
ناصرخسرو.
بهینه چیز که آن کیمیای دولت تست
ز همنشینی صهبا هبا شده ست هبا.
خاقانی .
|| تباه و ضایع. (ارمغان آصفی )
: بی سکه ٔ قبول تو نقد امل دغل
بی خاتم رضای تو سعی عمل هبا.
سعدی .
-
رنج هبا ؛ کسی که رنج و زحمتش بر باد رفته باشد. آن کس که سعی بیهوده و بی نتیجه برد
: پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هباییدهمه .
خاقانی .