هجر
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        HJR
    
							
    
								
        هجر. [ هََ ج َ ] (اِخ ) نام  شهرهایی  است  که  مرکز آن  صفاست  و بین  آن  و یمامة ده  روزراه  و فاصله ٔ آن  از بصره  پانزده  روز راه  با شتر است . (از معجم  البلدان ). با الف  و لام ، موضع دیگری  است  که  در روزگار پیغمبر گشوده  شد و گفته  شده  است  که  در سال  8 یا 10 هجرت  بر دست  علأبن  الحضرمی  فتح  گردید. (معجم  البلدان ). در حضرموت  دو قصبه  بدین  اسم  موجود بوده . (از قاموس  الاعلام  ترکی ). نام  یک  حصه  از روستای  مازن . (منتهی  الارب ) (قاموس ). دژی  است  از مخلاق  مازن . (معجم  البلدان ). صاحب  تاج  العروس  در شرح  کلمه ٔ «حصة» گوید: در تمام  نسخ  قاموس  «حصة» است  ولی  صحیح  آن  چنانکه در معجم  البلدان  آمده  «حصنة» میباشد. ابن الحائک  گوید: هجر قریه ٔ صمد و جازان  است . (از معجم  البلدان ).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۱۷۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۴۵ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. [  ] (اِخ ) ابن  نعمان بن  عمروبن  عرفجةبن  عاتک بن  امری  القیس بن  ذهل بن  معاویةبن  حارث  الاکبر کندی . ابن  کلبی  گوید: بوفادت  بنزد پیغمبر آ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. [   ] (اِخ ) ابن  نعمان بن  الحارث بن  الهشیم  از ملوک  غسانی  شام  یا بنوجفنه است . او پس  از برادر خود عمروبن  نعمان  بسلطنت  رسید و مدت  حکمرا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. [   ] (اِخ ) ابن  یزیدبن  معدی . کرب بن  سلمةبن  مالک بن  حارث  کندی . صاحب  مرباع  بنی هند. طبری  گوید: وی  و برادرش  ابوالاسود بوفادت  بنزد پیغ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. [   ] (اِخ ) ابن  یزیدبن  سلمةبن مرةبن  حجربن  عدی بن  ربیعةبن  معاویة الاکرمین  کندی . و برخی  پدرش  را زید نوشته اند. ابن  سعد در طبقه ٔ چهارم ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابوالعنبس . تابعی  است . رجوع  به  حجربن  عنبس  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) ابوعماره . تابعی  است .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. [ ح ُ ] (اِخ ) الخیر. رجوع  به  حجربن  عدی  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر. (اِخ ) هجری . رجوع  به  حجربن  ابی  العنبس  اصفهانی  شود.
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حجر /hajr/ ۱. (حقوق، فقه) منع توالت رفتن فرهنگ فارسی عمید. ////////////////////////////////////////////////////////////////////// مَن از رِندی نَخواهَ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        گل  حجر. [ گ ُ ل ِ ح َ ج َ ] (ترکیب  اضافی ، اِ مرکب ) آتش  است  و به  عربی  نار خوانند. (برهان ). کنایه  از آتش  زیرا که  از سنگ  بیرون  می آید. (آنن...