هش 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        HŠ 
    
							
    
								
        هش . [ هَُ ش ْ ش َ ] (اِ صوت ) صوتی  است  که  در بازداشتن  خر از رفتن  گویند و در ادای  آن  «ش » را مشدد ادا کنند و کشند. چُش َّ. هُشّه . (از یادداشت های  مؤلف ). رجوع  به  چُش  و هشه  شود.
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۲۲ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        هش زدای . [ هَُ زَ / زِ / زُ ] (نف  مرکب ) آنچه  هوش  و عقل را زایل  کند.  ||  (اِ مرکب ) به معنی  شراب  است  که  هوش  را میزداید و زایل  مینماید. (ان...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هش  کردن . [ هَُ ک َ دَ ] (مص  مرکب )به  هوش  آوردن . بیدار کردن . هشیار کردن  : دیو را نطق  تو خامش  می کندگوش  ما را گفت ِ تو هش  میکند.مولوی .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        هش  داشتن . [ هَُ ت َ ] (مص  مرکب ) متوجه  و ملتفت  بودن . (یادداشت  مؤلف ). مراقب  و مواظب  بودن  : همانجا که  بینیش  بر جای  کش نگر تا بداری  بدین ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        شوریده هش . [ دَ / دِ هَُ ](ص  مرکب ) شوریده عقل . شوریده مغز. معتوه . دارای  شوریدگی  هوش  یا اختلال  حواس . (یادداشت  مؤلف ) : برادرکش و بدتن  و شا...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َش ش  / ح ُش ش  ] (ع  مص ) حَش ِ ولد دربطن ؛ خشک  شدن  جنین  در شکم  مادر. (یادداشت  مؤلف ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َش ش  ] (ع  مص ) حش  نار؛ برافروختن  آتش  را.  ||  کاویدن  آتش  را.  ||  حش  ید؛ خشک  شدن  دست  و شل  شدن  آن .  ||  حش  ودی ؛ خشک  گردیدن  خ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َش ش  ] (ع  اِ) آبخانه . بیت الخلا. حاجت جای . جای  قضای  حاجت  بیرون  شهر. (منتهی  الارب ). پارگین . ادبخانه . آبخانه . قال : احمدبن  خضرویة...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َ شِن ْ ] (ع  ص ) نعت  از حشی . تاسه برافتاده . ج ، حشیان .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح ُش ش  ] (ع  اِ) بچه ٔ مرده  در شکم  مادر. بچه  که  درشکم  مادر خشک  شود و بمیرد.  ||  بستان .  ||  جای  قضای  حاجت  بیرون  شهر. (منتهی  الارب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        حش . [ ح َش ش  ] (ع  اِ) چیز. گویند: الحق  الحش  بالأش ِّ، چنانکه  گویند: الحق  الحس  بالحس ؛ یعنی  الحق  الشی  بالشی ٔ؛ یعنی  هر چیز را مقابلت  بمثل...