هم
نویسه گردانی:
HM
هم . [ هَِ م م ] (ع ص ) پیر فانی . ج ، اهمام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || نازک و نحیف ، و در این معنی مشتق از «همته النار» است ، یعنی آتش ذوبش کرد. || قدح هم ؛ قدح شکسته . (از اقرب الموارد).
واژه های همانند
۳۸۹ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
هم زبان . [ هََ زَ ] (ص مرکب ) دو کس که به یک زبان تکلم کنند. (آنندراج ) : جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم همزبان و همنشین و هم زمین و هم...
هم زدن . [ هََ زَ دَ ] (مص مرکب ) مخلوط کردن . مایعی را که از مواد مختلف باشد با آلتی در هم آمیختن ، چنانکه آش را با چمچه یا قاشق هم زنند. ...
هم دیهی . [ هََ ] (ص مرکب ) هم ده . رجوع به همده شود.
هم سفره . [ هََ س ُ رَ / رِ ] (ص مرکب )دو کس که با هم طعام خورند. (آنندراج ) : بود هم سفره ای در آن راهش نیک خواهی به طبع بدخواهش .نظامی .
هم ستیز. [ هََ س ِ ] (ص مرکب ) هم نبرد. هم سپر. هم آورد : دل و چشم بددل به راه گریزدلیران شده مرگ را هم ستیز. اسدی .شد آوازه بر درگه شاه تی...
هم سرای . [ هََ س َ ] (ص مرکب ) هم سرا. هم خانه . همنشین : بمانید با یکدگر هم سرای مباشید از یکدگَرْتان جدای . فردوسی .بدین هم نشست و بدین هم سر...
هم سنگی . [ هََ س َ ](حامص مرکب ) توازن . تعادل . هم وزن بودن : کفی خاک با او چو کردند یاربه هم سنگیش راست آمد عیار. نظامی .به هم سنگی خود م...
هم شهری . [ هََ ش َ ] (ص مرکب ) همشهر. مردمی که از یک شهر باشند یا در یک شهر زیست کنند : ... که همشهری من به بند اندر است به زندان به بیم...
هم شیوه . [ هََ شی وَ / وِ ] (ص مرکب ) هم سبک . (یادداشت مؤلف ). دو یا چند تن که در نوشتن ، سرودن ، یا در هنر خط و نقاشی و جز آن ، یک شیوه دا...
هم صحبت .[ هََ ص ُ ب َ ] (ص مرکب ) مصاحب . همنشین : به هم صحبتان گفت کاین باغ نغزکه منظور چشم است و ریحان مغز. نظامی .از این دیو مردم که ...