هوس . [ هََ وَ ] (ع  اِ) نوعی  از جنون . (منتهی  الارب ) (اقرب  الموارد).  ||  هلاک . (اوبهی ).  ||  خواهش  و آرزو و ریژ وهوا و آرزوی  نفس . (ناظم  الاطباء). پویه . بویه . میل . هوا. خواست  دل . میل  و خواهش  موقت  و ناپایدار. در تداول  فارسی  به معنی  خواهش  است  بی  استحکام  و از روی  سبکی بی  رویت  و فکر. هر میل  و خواهش  بی سابقه  و گذرا. صاحب  آنندراج  گوید: خام  و فربه  از صفات  او است  و با لفظافتادن  و پختن  و پیمودن  و کردن  و بردن  و داشتن  و آمدن  به  کار رود و شواهدی  بر گفته ٔ خود آرد 
: این  چه  هوس  است  که  ایشان  می گویند. (تاریخ  بیهقی ).
مجلس  وعظرفتنت  هوس  است 
مرگ  همسایه  واعظ تو بس  است . 
سنائی .
هوس فضول  به  خاطر ایشان  راه  یابد. (کلیله  و دمنه ).
شاخ  امل  بزن  که  چراغی  است  زودمیر
بیخ  هوس  بکن  که  درختی  است  کم بقا. 
خاقانی .
خاک بیزان  هوس  بی روزی اند
چشم  و دل  زین  خاکدان  دربسته  به . 
خاقانی .
در هوس  این  دو سه  ویرانه  ده 
کار فلک  بود گره  در گره . 
نظامی .
مرا چون  مخزن الاسرار گنجی 
چه  باید در هوس  پیمود رنجی . 
نظامی .
معنی  قرآن  ز قرآن  پرس  و بس 
وز کسی  کآتش  زده ست  اندر هوس . 
مولوی .
پیرمردی  زن  جوان  می خواست 
گفتمش  ترک  این  هوس  خوشتر. 
ابن یمین .
 ||  شهوت . (ناظم  الاطباء). خواهش  نفسانی . مقابل  اراده ٔ عقلانی  
: جست  از جایگه  آنگاه  چو خناسی 
هوس  اندر سر و اندر دل  وسواسی . 
منوچهری .
یاد بتان  تا کی  کنم  فرش  هوس  را طی  کنم 
این  اسب  چوبین  پی  کنم  چون  مرد میدان  نیستم . 
خاقانی .
گر تو به  هوس  جمال  او خواهی 
او در طلب  و هوس  نمی آید. 
عطار.
عنفوان  شبابم  غالب و هوی  و هوس  طالب . (گلستان ).
ترک  دنیا ز شهوت  است  و هوس 
پارسایی  نه  ترک  جامه  وبس . 
سعدی .
غزل  از روی  هوس  بود و مدایح  ز طمع
نه  طمع ماند کنون  در دل  تنگم  نه  هوس . 
ابن یمین .
 ||  عشق  
: هست  بر عاشق  پوشیده  چنانک 
کس  خمار هوسش  نشناسد. 
خاقانی .
تا به  امروز مرا در سخن  این  شور نبود
که  گرفتار نبودم  به  کمند هوسی . 
سعدی .
به  هرچه  درنگرم  پیش  روی ، او بینم 
که  دید در همه  عالم  بدین  صفت  هوسی . 
سعدی .
گفتم  که  مگر تخم  هوس  کاشتنی  است 
معلومم  شد که  جمله  بگذاشتنی  است . 
اوحدی .
گفت  مگر ز لعل  من  بوسه  نداری  آرزو
مردم  از این  هوس  ولی  قدرت  و اختیار کو. 
حافظ.
 ||  اشتیاق  و شوق  چیزی . (ناظم  الاطباء) 
:  امیر مرد فرستاد که  ختلان  بدو دهند و آن  هوس  در دل  وی  مانده  است . (تاریخ  بیهقی ). تا هوس  سجاده  بر آب  افکندن  پیش  خاطر آورم . (کلیله  و دمنه ).
خاک  درت  را هر نفس  بر آب  حیوان  دسترس 
خصم  تو در خاک  هوس  تخم  تمنا ریخته . 
خاقانی .
من  قرین  گنج  و اینان  خاک بیزان  هوس 
من  چراغ  عقل و آنان  روزکوران  هوا. 
خاقانی .
مرا ذخیره  همین یک  رشید بود از عمر
نتیجه ٔ شب  و روزی  که  در هوس  بگذشت . 
خاقانی .
 ||  دیوانه  شدن . عشق  مفرط داشتن .
-  
به  هوس  آمدن  ؛ هوس  کردن  و خواستن  چیزی  از روی  تمایل نفسانی . خواستن  چیزی  را که  ضرورت  ندارد.
-  
به  هوس  آوردن  ؛ هوس  و میل  چیزی  رادر دیگری  پدیدار کردن . به  هوس  انداختن .
-  
به  هوس  افتادن  ؛ هوس  کردن .
-  
به  هوس  انداختن  ؛ به  هوس  آوردن .
-  
صاحب هوس  ؛ کسی  که  هوسی  دارد و خواهش  نفسانی  در او بیدار شده  است  
: اینجا شکری  هست  که  چندین  مگسان اند
یا بوالعجبی  کاین همه  صاحب هوسانند. 
سعدی .
-  
هوس آمدن  کسی  را ؛ به  هوس  افتادن . هوس  کردن  
: مرا چو آرزوی  روی  آن  نگار آید
چو بلبلم  هوس  ناله های  زار آید. 
سعدی .
ترکیب ها:
-  
هوس آباد . هوس  آمدن . هوسانه . هوس انگیز. هوس  باختن . هوس باز. هوس بازی . هوس  بردن . هوس  پختن . هوس پیرای . هوس پیشه . هوس جفت . هوس خانه . هوس  داشتن . هوس ران . هوس رانی . هوس رسیده . هوسکاری . هوس  کردن . هوس گویی . هوسناک . هوسناکی . هوسنامه . رجوع  به  هریک  از این  مدخل ها شود.