احنف ابن قیس
نویسه گردانی:
ʼḤNF ʼBN QYS
اَحْنَفِ بْنِ قِیْس، ابو بحر صخر بن قیس بن معاویة بن حصین (د 67ق/686م)، از رجال معروف صدر اسلام که در فتح ایران و وقایع مهم عصر خلافت امام على(ع) و آغاز دولت اموی نقشى بس مهم داشت.
احنف از بنى تمیم و از تیرة بنى مُرّة بن عبید بود و پدرش را در جاهلیت بنى مازن کشته بودند (ابن قتیبه، 423؛ ابن حزم، 217؛ برای سلسله نسب او، نک: ابن سعد، 7/93؛ بلاذری، انساب...، گ 492 آ ب). نام احنف را به اختلاف صخر (مثلاً خلیفه، طبقات...، 1/462؛ ابن قتیبه، همانجا؛ ابن عساکر، 8/421-423) و هم ضحاک گفتهاند(مثلاً ابن سعد، همانجا؛ بخاری، التاریخ...، 1/184؛ ابن عساکر، همانجا). اما این نام اخیر درست نمىنماید (نک: مامقانى، 1/103). از روایت بلاذری (همان، گ 493 آ) نیز برمىآید که منشأ اطلاق این نام بر احنف فقط روایات کلبى بوده است. افزون بر آن احنف در صدر پیمان صلحى که با مرزبان مرورود بست، خود را صخر خوانده است (نک: طبری، 4/310). در وجه تسمیة وی به احنف، همةمنابع اتفاق نظر دارند که چون زاده شد، در پایش علتى بود و بدان سبب او را احنف خواندند (حَنَف: برگشتن انگشت ابهام بر روی انگشتان دیگر و بدان سبب بر پاشنه راه رفتن).
نام احنف نخستین بار در شرح وقایع عصر پیامبر(ص) آمده است: هنگامى که پیامبر اکرم گروهى را برای تبلیغ اسلام به میان بنى تمیم (یا بنى سعد شاخهای از تمیم) فرستاد، احنف اسلام آورد و قبیلة خود را نیز بدان توصیه کرد و گفتهاند که پیامبر(ص) او را بدین سبب دعای خیر فرمود (بلاذری، همان، گ 493 آ، 494 ب، 495 آ؛ بخاری، همان، 1/185). احنف هرگز به حضور پیامبر نرسید و در فتنة سجاح، پیامبر دروغین، در زمرة بنى تمیم بدو پیوست، امابه زودی او را به نادانى منسوب کرد و راه خویش گرفت (بلاذری، همانجا؛ جاحظ، 207؛ ابوالفرج، 18/166). ظاهراً بدین سبب بود که چون به روزگار خلافت عمر نخستین بار با نمایندگان بنى تمیم به مدینه آمد، خلیفه که گویا هنوز دل او را با اسلام راست نمىشمرد، یک سال نزد خود بازش داشت و بیازمودش و چون از وفاداریش مطمئن شد، به ابو موسى اشعری نوشت که احنف را با لشکر به فتح خراسان فرستد (بلاذری، همان، گ 494 آ) و به روایتى او را گفت که در کارها با احنف رای زند (ابن سعد، 7/94).
دربارة سالهایى که احنف در شهرهای ایران به تاخت و تاز پرداخت و نیز شهرهایى که به دست او فتح شد، روایات مختلف است. از روایت بلاذری (همانجا) برمىآید که عمر در اواخر حیات خود احنف را به خراسان فرستاد. در حالى که به نوشتة طبری، در 17 یا 20 ق احنف و ابو موسى اشعری، هرمزان را از فارس به مدینه آوردند (4/86، 94)، پس مىبایست لااقل در همان سنوات به ایران رفته باشد (نیز قس: همو، 4/166، روایت سیف)، مگر آنکه رفتن او به خراسان پس از بازگشت از سفر جنگى اولش به فارس بوده باشد. روایت دیگری از سیف نیز مؤید این معنى است که احنف در 22 ق، یعنى اواخر روزگار عمر روی به خراسان نهاده است (همانجا). مطابق روایت طبری (4/167) احنف اندکى پس از ورود به خراسان به اصفهان رفت. بلاذری ( فتوح...، 2/383-384) نیز آورده است که احنف در 23 ق از سوی عبدالله بن بُدَیل به یهودیة اصفهان تاخت و آنجا را به صلح گشود و به روایتى همراه ابن بدیل در مقدمة سپاه ابوموسى اشعری آنجا را تصرف کرد. به نظر مىرسد که فتح کاشان به دست احنف نیز در همین ایام رخ داده باشد (همان، 2/383؛ ابونعیم، 225). در این وقت یزدگرد ساسانى که در صدد گردآوری لشکر بود، به خراسان رفت و احنف نیز از طریق طبسین وارد آن دیار شد و پس از فتح هرات به مرو شاهجان رفت و کسانى را به فتح نیشابور و سرخس فرستاد. یزدگرد مرو شاهجان را رها کرد و احنف سر در پى او نهاد و مرو رود را نیز گرفت و به تعقیب یزدگرد به بلخ راند. اما لشکر کوفه پیش از او یزدگرد را گریزانده، و بلخ را تصرف کرده بودند.
احنف به مرورود بازگشت و کس به فتح طخارستان فرستاد و خود فتحنامه به عمر نوشت. خلیفه دستور داد که به همان اندازه بسنده کند و از جیحون نگذرد. احنف یک بار دیگر هم یزدگرد را که به خراسان بازگشته، و بلخ را گرفته، و به مرورود تاخته بود، هزیمت کرد و بلخ را گرفت (طبری، 4/167-171؛ ابن اثیر، 3/33-36). از آن پس تا چند سال بعد، از احنف خبری در دست نیست. چنین مىنماید که او مشغول فتح یا تجدید فتح شهرهای ایران بوده که هر چند گاه بر ضد حاکم عرب مىشوریدند. چنانکه در 30 ق به روایت خلیفة بن خیاط ( تاریخ، 1/172-173) در مقدمة لشکر عبدالله بن عامر بن کریز هرات را باز تصرف کرد (قس: ابن اثیر، 3/101-102) و زان پس قهستان را نیز گرفت (بلاذری، همان، 3/499) و به سوی طخارستان راند. در راه یکى از دژهای مرورود را که به قصر احنف مشهور شد (رستاق آن نیز رستاق احنف نام گرفت)، تصرف کرد و لشکر متحد طخارستان و جوزجان و طالقان و فاریاب را درهم شکست و سپس مرورود را از باذان مرزبان به صلح گرفت (طبری، 4/310-312؛ بلاذری، همان، 3/502). پس از آن بلخ را که شوریده بود، به اطاعت آورد و روی به خوارزم نهاد و چون زمستان در رسید، بازگشت (طبری، 4/313). به روایت طبری او یک بار دیگر در 33 ق به خراسان تاخت و مرو شاهجان و مرورود را دوباره تصرف کرد (4/317؛ نیز نک: ابن اثیر، 3/137).
پس از این دوره نشان احنف را در عربستان و عراق مىیابیم که پس از قتل عثمان با امام على (ع) بیعت کرد، اما چون داستان خونخواهى عثمان و جنگ جمل پیش آمد، احنف کناره گرفت و با هیچ طرف همراه نشد (طبری، 4/498؛ ابن هلال، 263) و به همین سبب تمیمیان نیز بى طرفى اختیار کردند و بر ضد على(ع) وارد جنگ نشدند (طبری، 4/496- 498؛ ابن ابى الحدید، 2/230). از یک روایت برمىآید که احنف خود مایل به یاری امام على(ع) بود، ولى بنى تمیم مخالفت مىکرد (طبری، 4/497، 504). در حالى که گفتهاند پس از جنگ جمل، على(ع) او را به سبب کنارهجویىاش سرزنش کرد، ولى احنف آن کار را درست شمرد (ابن اثیر، 3/256). به هر حال احنف و بنى تمیم به هنگام جنگ جمل، در وادی السباع - نزدیک بصره - عزلت گزیده بودند و چون زبیر دست از جنگ کشید و بیرون آمد، در وادی السباع مردی از بنى تمیم به نام عمرو بن جرموز او را کشت و گفتهاند آن کار به تحریک احنف صورت پذیرفت (یعقوبى، 2/183؛ مسعودی، 2/363- 364).
مداخلة احنف در قتل زبیر را به یقین نمىتوان تأیید کرد، چه احنف خود از راویان قتل زبیر به دست ابن جرموز بود (خلیفه، همان، 1/205) و پس از کشته شدن زبیر نیز مردد بود که عمرو بن جرموز کاری به صواب کرده باشد (طبری، 4/535) و افزون بر آن اگر این داستان در عصر او مشهور بوده، شگفت است که چرا عبدالله و مصعب بن زبیر بعدها احنف را در میان خود پذیرفتند و او را بسیار پاس مىداشتند (مثلاً: بلاذری، انساب، 5/282- 289؛ خلیفه، طبقات، 1/462).
اما در جنگ صفین، احنف در جانب على(ع) بود و فرماندهى بنى تمیم را بر عهده داشت و همو بود که چون قرار بر حکمیت نهادند، ابو موسى اشعری را شایستة این کار ندانست و مىخواست خود او را بدین کار برگمارند، یا از جملة رایزنان باشد، اما یاران امام على(ع) رضا ندادند و ابو موسى به حکمیت رفت (همو، تاریخ، 1/221؛ دینوری، 171، 193). در همین واقعه گفتهاند چون پیمان حکمیت مىنوشتند و عنوان امیرالمؤمنین را از پیش اسم على(ع) برداشتند، احنف نتایج سوء آن را گوشزد کرد، ولى مخالفتش به جایى نرسید (همو، 194؛ ابن ابى الحدید، 2/232). اما هشدارهایى که احنف به ابو موسى اشعری - وقتى به حکمیت مىرفت - دربارة حیلهگری و سیاستمداری عمرو ابن عاص داد، با آنچه اتفاق افتاد، چنان سازگار است (همو، 2/249) که مىتوان احتمال داد، این داستان را بعدها ساخته باشند. احنف در جنگ نهروان نیز همراه على(ع) بود و گفتهاند که پیش از آن امام على(ع) او را با کسانى چون مالک اشتر نزد خوارج فرستاد تا آنان را از مخالفت و جنگباز دارند (ابنبابویه،2/382)و چوناز جنگگزیری نماند،احنف با لشکربصرهبهیاریعلى(ع)رفت(مسعودی،2/404).
از پس جنگ نهروان تا قتل امام على(ع) از احنف خبری نیست. از بعضى روایات به صراحت برمىآید که او پس از على(ع) به معاویه پیوست و از جمله کسانى بود که در 50 ق، معاویه به تعبیر خود دینشان را به مال خرید (طبری، 5/242-243). از آنچه ابوالفرج نیز آورده، معلوم مىشود که احنف به معاویه نزدیک بوده است (12/74). با اینهمه، روایتى حاکى از آنکه چون احنف به شام رفت، معاویه او را به سبب یاری على(ع) در جنگ صفین سخت نکوهش کرد و احنف نیز به درشتى پاسخ داد و معاویه او را براند (ابن بکار، 32-33)، اگر بر ساخته نباشد، مىبایست به آغاز پیوستن احنف به معاویه بازگردد. اما تندزبانى احنف نسبت به معاویه و بردباری معاویه در برابر او را بیشتر نویسندگان آوردهاند (مثلاً در داستان ولایت عهدی یزید، نک: ابن اثیر، 3/508؛ قس: مسعودی، 3/27- 28). همچنین در 59 ق نیز معاویه به سبب سخنان احنف، امیر عراق یعنى عبیدالله بن زیاد را عزل کرد و چون باز او را امارت داد، سفارش کرد که احنف را پاس دارد. ابن زیاد نیز احنف را کاتب خاص خویش گردانید و بعدها نیز احنف نسبت به عبیدالله وفاداریها نشان داد (طبری، 5/316-317؛ ابن خلکان،2/503- 504).
چون یزید بن معاویه خود را خلیفه خواند و امام حسین(ع) قیام کرد، احنف از جمله کسانى بود که امام بدیشان نامه نوشت و خواهان همراهیشان شد (دینوری، 231)، اما احنف نپذیرفت و حتى امام را به خویشتن داری فراخواند ( بلاذری، انساب، 3/163). چون یزید بمرد (64 ق) و عبدالله بن زبیر خود را خلیفه خواند، عبیدالله بن زیاد به تشویق احنف کوشید تا از مردم برای خود بیعت بگیرد، اما چون طرفداران ابن زبیر ظاهر شدند، عبیدالله به ازدیان پناه برد و به خانة مسعود بن عمرو عَتَکى، رئیس ایشان رفت (خلیفه، همان، 1/324). احنف که مىخواست بنى تمیم را به طرفداری از ابن زیاد وادارد، توفیق نیافت و از آن سوی با اتحاد تمیمیان و ازدیان مخالفت کرد و ازدیان نیز بر ضد بنى تمیم با بنى ربیعه متحد شدند و از این رو ابن زیاد به ایشان پناه برد (طبری، 5/508 -511، 516 -517). پیکارهای خونین ازدیان و بنىتمیم در بصره از همین هنگام آغاز شد. آوردهاند که ابن زیاد مدتى در خانة مسعود بن عمرو ماند و سپس او را به جای خود برگماشت و راه شام در پیش گرفت. اما بنىتمیم و بنى قیس امارت مسعود بن عمرو را نپذیرفتند و میان ازدیان و تمیمیان نزاع درگرفت. در این میان مسعود بن عمرو ظاهراً به دست یکى از خوارج که در بیرون بصره فرود آمده بودند، کشته شد (دینوری، 287؛ بلاذری، همان، 4(2)/98) و ازدیان گمان کردند که این کار به تحریک احنف صورت پذیرفته است و فتنه بالا گرفت. اما سرانجام با مداخلة احنف و مذاکره با ازدیان و متحد ایشان، بنى ربیعه کار به صلح انجامید و مقرر شد بنىتمیم دیة همة کشتگان ازد را بپردازد (بلاذری، همان، 4(2)/99، 101، 107، 108، 114؛ نیز نک: طبری، 5/518 -521، 525 -526). پس از این واقعه احنف به عبدالله ابن زبیر گروید و برای دفع ازارقه که اطراف بصره را به آشوب و ویرانى کشانده، قصد شهر داشتند، از مهلب بن ابى صفره (نک: ه د، آل مهلب) که از سوی ابن زبیر به امارت خراسان مىرفت، مدد خواست. سپس نامهای که گفتهاند از خود ساخته بودند، به مهلب نشان دادند که در آن ابن زبیر دستور مىداد که مهلب فتنة خوارج را دفع کند (همو، 5/615؛ بلاذری، همان، 5/252؛ دینوری، 271). پس از آنکه مهلب ایشان را شکست و بصره را نجات داد، احنف آنجا را بصرة مهلب خواند (ابن ابى الحدید، 4/158؛ قس: ابن قتیبه، 399).
پس از سرکوب ازارقه، قیام مختار به خونخواهى امام حسین(ع) رخ داد، مثنّى بن مخرّبة عبدی در 66 ق در بصره مردم را به بیعت با مختار خواند و بر سر حمایت از او نزدیک بود میان ازدیان و بنىتمیم و متحدانشان کار به جنگ کشد که احنف به وساطت پرداخت و سرانجام مثنّى بصره را ترک کرد. مختار هم به احنف نامه نوشت و او و قومش را دوزخى خواند. گویا احنف نیز مختار را دروغ زن خوانده بود (طبری، 6/67 - 68). سپس که میان مصعب بن زبیر و مختار جنگ افتاد، احنف با بنىتمیم به مدد مصعب رفت (همو، 6/95؛ بلاذری، همان، 5/98، 253، 334). پس از این واقعه احنف همراه مصعب به کوفه رفت و همانجا بود تا اندکى بعد در 67 ق درگذشت (خلیفه، تاریخ، 1/334). روایات دیگری نیز دربارة سال مرگ او آوردهاند (نک: ابن خلکان، 2/504؛ ذهبى، 67، 302؛ مزی، 2/287). ابن خلکان همین تاریخ را درست دانسته، و آورده است که او به هنگام مرگ 70 سال داشت (همانجا).
بیشتر نویسندگان، احنف را به خردمندی، بخشندگى و نیک نفسى ستودهاند (بلاذری، همان، 5/282؛ ابن سعد، 7/95؛ جاحظ، 207؛ ابن عبدالبر، 1/145؛ ابن حبان، 88) و خلق به بردباریش مثل مىزدند (میدانى، 1/219؛ جاحظ، 202، 203). سخنان حکمت آموز نیز بسیار از او نقل شده (مثلاً ابن خلکان، 2/500، 501؛ زمخشری، 1/267، 2/166، 300؛ ابن ابى الحدید، 1/323، 19/20، 204)، و یعقوبى او را در زمرة فقها آورده است (2/240). او دارای نفوذ کلام بسیاری بود و سخن به بىباکى مىراند و نزد مردم، خاصه بنى تمیم، احترام و منزلتى بزرگ داشت (بلاذری، همان، 5/282، 289؛ ابن سعد، 7/94- 95؛ جاحظ، 207؛ ابن خلکان، 2/500). با اینهمه، چنین مىنماید که احنف در مواقع خطیر سود و زیان خود را بیشتر پاس مىداشت تا استواری به یک عقیده و روش را. کناره جویى از جنگ جمل، شرکت در صفین، پیوستن به معاویه، یاری نرساندن به امام حسین(ع) و اظهار وفاداری به عبیدالله بن زیاد، و حتى به روایتى بیعتش با یزید (ابن اثیر، 4/131)، و سرانجام طرفداری او از عبدالله بن زبیر بر ضد مختار نه تنها مؤید این معنى است، بلکه انتساب او را به تشیع که غالب نویسندگان شیعى طرفدار آنند و از جملة اصحاب امامانش شمردهاند (مثلاً طوسى،34- 35،66؛مامقانى،1/103؛حرعاملى،20/134)،قابل تردید جلوهمىدهد.
از دیدگاه رجال شناسى گرچه احنف عصر پیامبر را درک کرد و به همین سبب ابن عبدالبر او را در زمرة اصحاب آورده است (همانجا)، ولى چون به دیدار حضرتش نائل نشده، غالباً او را در شمار تابعین قرار داده، و توثیقش کردهاند (دارقطنى، 1/77؛ عجلى، 57؛ ابن سعد، 7/93؛ ابن حبان، 87). احنف از صحابة نامداری چون امام على بن ابى طالب(ع)، عمر بن خطاب، عثمان بن عفان، عباس بن عبدالمطلب، ابوذر غفاری و عبدالله بن مسعود حدیث نقل کرده (بخاری، صحیح، 1/13، 188؛ نسایى، 6/233، 234؛ مسلم، 1/689، 3/2213؛ ابونعیم، 224؛ ابن عساکر، 8/419)، و کسانى چون حسن بصری، عروة بن زبیر، ابوادریس بصری و مالک بن دینار از او روایت کردهاند (مزی، 2/283؛ ابن عساکر، ابونعیم، همانجاها).
مآخذ: ابن ابى الحدید، عبدالحمید، شرح نهجالبلاغة، به کوشش محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، 1959- 1964م؛ ابن اثیر، الکامل؛ ابن بابویه، محمد، الخصال، به کوشش علىاکبر غفاری، قم، 1403ق؛ ابن بکار، زبیر، اخبار الوافدین من الرجال، به کوشش سکینه شهابى، بیروت، 1404ق؛ ابن حبان، محمد، مشاهیر علماء الامصار، به کوشش فلایشهمر، قاهره، 1959م؛ ابن حزم، على، جمهرة انساب العرب، بیروت، 1983م؛ ابن خلکان، وفیات؛ ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، بیروت، دارصادر؛ ابن عبدالبر، یوسف، الاستیعاب، به کوشش علىمحمد بجاوی، قاهره، 1959م؛ ابن عساکر، على، تاریخ مدینة دمشق، چ تصویری، [عمان]، دارالبشیر؛ ابن قتیبه، عبدالله، المعارف، به کوشش ثروت عکاشه، قاهره، 1969م؛ ابن هلال ثقفى، ابراهیم، الغارات، به کوشش عبدالزهرا حسینى خطیب، بیروت، 1987م؛ ابوالفرج اصفهانى، الاغانى، بیروت، 1390ق/1970م؛ ابونعیم اصفهانى، احمد، ذکر اخبار اصبهان، لیدن، 1931م؛ بخاری، محمد، التاریخالصغیر، به کوشش محمود ابراهیم زاید، بیروت، 1986م؛ همو، صحیح، استانبول، 1981م؛ بلاذری، احمد، انساب الاشراف، نسخة خطى کتابخانة سلیمانیه، شم 598؛ همو، همان، ج 3، به کوشش محمدباقر محمودی، بیروت، 1977م، ج 4(2)، به کوشش ماکس شلوسینگر، بیتالمقدس، 1938م؛ ج 5، به کوشش گویتین، بیت المقدس، 1936م؛ همو، فتوح البلدان، به کوشش صلاح الدین منجد، قاهره، 1957م؛ جاحظ، عمرو، البرصان و العرجان، به کوشش محمد مرسى خولى، بیروت، 1972م؛ حر عاملى، محمد، وسائل الشیعة، به کوشش محمد رازی، بیروت، 1389ق؛ خلیفة بن خیاط، تاریخ، به کوشش سهیل زکار، دمشق، 1967م؛ همو، طبقات، به کوشش سهیل زکار، دمشق، 1966م؛ دارقطنى، على، ذکر اسماء التابعین، به کوشش بوران ضناوی و کمال یوسف حوت، بیروت، 1985م؛ دینوری، احمد، الاخبار الطوال، به کوشش عبدالمنعم عامر و جمال الدین شیال، بغداد، 1959م؛ ذهبى، محمد، تاریخ، حوادث سالهای 61 -80 ق، به کوشش عمر عبدالسلام تدمری، بیروت، 1410ق/1990م؛ زمخشری، محمود، الفائق فى غریب الحدیث، به کوشش على محمد بجاوی و محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، 1971م؛ طبری، تاریخ؛ طوسى، محمد، رجال، نجف، 1380ق؛ عجلى، احمد، تاریخ الثقات، به کوشش عبدالمعطى قلعجى، بیروت، 1984م؛ مامقانى، عبدالله، تنقیح المقال، نجف، 1349ق؛ مزی، یوسف، تهذیب الکمال، به کوشش بشار عواد معروف، بیروت، 1984م؛ مسعودی، على، مروج الذهب، به کوشش یوسف اسعد داغر، بیروت، 1965م؛ مسلم بن حجاج، صحیح، به کوشش محمد فؤاد عبدالباقى، استانبول، 1981م؛ میدانى، احمد، مجمع الامثال، به کوشش محمد محیى الدین عبدالحمید، بیروت، 1374ق/1955م؛ نسایى، احمد، سنن، استانبول، 1981م؛ یعقوبى، احمد، تاریخ، بیروت، 1379ق/1960م.
على بیات
واژه های همانند
هیچ واژه ای همانند واژه مورد نظر شما پیدا نشد.