اجازه ویرایش برای همه اعضا

سالار

نویسه گردانی: SALAR
این نام در اوستایی: سَرِدَنا saredanā؛ در سغدی: سریاکیچ saryākic؛ در مانوی: سارار sārār؛ و در پهلوی: sālār (فرمانده، سرور، سردار) بوده است.*** فانکو آدینات 09163657861
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۶۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۷ ثانیه
سالار جنگ . (اِخ ) سرکرده ٔ سوار و سربازان بختیاری که بسال 1326 هَ . ش . در حمله ٔ عین الدوله به تبریز شرکت داشت . رجوع به فهرست تاریخ مشرو...
پل سالار. [ پ ُ ل ِ ] (اِخ ) موضعی به نزدیکی هرات . (حبیب السیر چ طهران جزء 4از ج 3 ص 380 و نیز ج 3 از ج 3 ص 180 و 252 و 280).
سالار قوم . [ رِ ق َ / قُو ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رئیس و مهتر قوم . (ناظم الاطباء). سرلشکر. (آنندراج ).
هفت سالار. [ هََ ] (اِ مرکب ) به کنایه ، سبعه ٔ سیاره . (یادداشت مؤلف ) : هفت سالار کاندرین فلک اندهمه گرد آمدند در دووداه .رودکی .
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
غوغا سالار. (غوغا + سالار) الف. هوادار حکومت «غوغا سالاری». مترادف این واژه در زبان انگلیسی «ochlocrat» است. عوام فریب. در این حال، مترادف این واژه در...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
سالار گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پیشوا گشتن . سردار شدن . رئیس شدن . بمقام ریاست رسیدن : چو تو سالار دین و علم گشتی شود دنیارهی پیش تو نا...
« قبلی ۱ ۲ صفحه ۳ از ۷ ۴ ۵ ۶ ۷ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.