کنک .[ ک َ ن َ
/ ک ِ ن َ
/ ک ِ ن ِ ] (اِ) نوعی از گیاه باشد که از آن ریسمان تابند. (برهان ) (ناظم الاطباء). || (ص ) بخیل و خسیس . (برهان ). در شیراز مرد لئیم و خسیس و بی همت . (آنندراج ). خسیس و بخیل و تنگدست . (ناظم الاطباء). || گردکانی که مغز آن به دشواری برآید. (برهان ) (جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). جوز و گردکانی که مغز آن به دشواری برآید. (آنندراج )
۞ (انجمن آرا)
: با نان و پنیر خود قناعت می کن
تا بازرهی ز جور گردوی کنک .
ابواسحاق اطعمه (از آنندراج ).
باز میویز فراوان به تنقل می خور
آن زمان از سر گردوی کنک مغز برآر.
ابواسحاق اطعمه (از آنندراج ).