اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

ابس

نویسه گردانی: ʼBS
ابس . [ اَ ] (ع اِ) قحط. || جای درشت . || سنگ پشت نر.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۹ ثانیه
عبس . [ ع َ ] (اِخ ) کوهی است . (معجم البلدان ).
عبس . [ ع َ ] (اِخ ) محله ای است به کوفه وبنی عبس بن بغیض بدانجا منسوب است . (معجم البلدان ).
عبس . [ ع َ ب َ ] (اِخ ) ابن بغیض بن ریث بن غطفان . از عدنان . جد جاهلی است پسران او عبسیون اند و عنترةبن شداد به آن منسوب است . مسکن آنها ا...
عبس . [ ع َب َ ] (اِخ ) ابن رفاعةبن الحارث . جدی جاهلی است و عباس بن مرداس السلمی از نسل اوست . (از الاعلام زرکلی ).
آبس . [ ب ِ ] (اِخ ) در شرفنامه مسطور است که نام شهری است . (از فرهنگ شعوری ). و ممکن است تصحیف ابسس (صورتی از افسس ) باشد. ۞ رجوع به ا...
ابث . [ اَ ب َ ] (ع مص ) شیر شتر خوردن تا برآمدن شکم و مست شدن . مست شدن از بسیار خوردن شیراشتر. || بطر کردن . بطر گرفتن . فیریدن .
ابث . [ اَ ب ِ ] (ع ص ) فیرنده . خرامنده بنشاط. شادان .
عابث . [ ب ِ ] (ع ص ) بازی کننده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : آدمی داند که خانه حادث است عنکبوتی نی که در وی عابث است .مولوی .روی به دفع...
عبث . [ ع َ ب َ ](ع ص ، اِ) هزل . (اقرب الموارد). هرز. (منتهی الارب ). || (مص ) کاری کردن که فایده آن معلوم نباشد یا فاعل آن را غرض درستی...
خرجاء عبس . [ خ َ ع َ ] (اِخ ) نام موضعی است بعربستان . حکم خضری درباره ٔ آن گفته است : لو ان الشم من ورقان َ زالت وجدت مودتی بک لاتزول ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۳ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.