عبث 
        
     
    
								
        نویسه گردانی:
        ʽBṮ 
    
							
    
								
        عبث . [ ع َ ب َ ](ع  ص ، اِ) هزل . (اقرب  الموارد). هرز. (منتهی  الارب ). ||  (مص ) کاری  کردن  که  فایده  آن  معلوم  نباشد یا فاعل  آن  را غرض  درستی  نبود. (اقرب  الموارد).
-  عبث  گفتن  ؛ بی  معنی  و لاطائل  حرف  زدن . (ناظم  الاطباء).
    
							
    
    
    
        
            واژه های همانند
        
        
            
    ۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۱ ثانیه
								
    
    
									
            
										
                
                
                    
											
                        ابث . [ اَ ب َ ] (ع  مص ) شیر شتر خوردن  تا برآمدن  شکم  و مست  شدن . مست  شدن  از بسیار خوردن  شیراشتر.  ||  بطر کردن . بطر گرفتن . فیریدن .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        ابث . [ اَ ب ِ ] (ع  ص ) فیرنده . خرامنده  بنشاط. شادان .
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عابث . [ ب ِ ] (ع  ص ) بازی کننده . (آنندراج ) (غیاث  اللغات ) : آدمی  داند که  خانه  حادث  است عنکبوتی  نی  که  در وی  عابث  است .مولوی .روی  به  دفع...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عبس . [ ع َ ] (ع  اِ) گیاهی  است ، به  فارسی  شاپاپک  یا سیسنبر و به  مصر یرنوف  نامند. (منتهی  الارب ). رستنی  است . فارسی  آن  سابانک  است  یا سیسنب...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عبس . [ ع َ ] (ع  مص ) ترش  کردن  روی  را. (اقرب  الموارد) (منتهی  الارب ) (المنجد).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عبس . [ ع َ ب َ ] (ع  اِمص ) ترشرویی . (غیاث  اللغات  از لطائف  و منتخب ) : گر جان  شیرین  خواهد از تو سائلی هرگز اندر چهره ٔ شیرین  تو ناید عبس . سوز...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عبس . [ ع َ ب َ ] (ع  اِ) سرگین  و پشک  و جز آن  خشک شده  بر دنب  ستور. (منتهی  الارب ). بول  و سرگین  خشک . (غیاث  اللغات ). آنچه  از بول  و سرگین  خ...
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عبس . [ ع َ ] (اِخ ) کوهی  است . (معجم  البلدان ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عبس . [ ع َ ] (اِخ ) محله ای  است  به  کوفه  وبنی عبس بن  بغیض  بدانجا منسوب  است . (معجم  البلدان ).
                    
										
                 
            
									 
        
            
										
                
                
                    
											
                        عبس . [ ع َ ب َ ] (اِخ ) ابن  بغیض بن  ریث بن غطفان . از عدنان . جد جاهلی  است  پسران  او عبسیون اند و عنترةبن  شداد به  آن  منسوب  است . مسکن  آنها ا...