ابومنصور
نویسه گردانی:
ʼBWMNṢWR
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) دوانی قراتکین حاکم غرجستان بزمان محمود غزنوی . ممدوح فرخی در قصیده ای بمطلع:
مرا دلیست که از چشم من رسیده بجان
بلای من ز دلست اینت درد بیدرمان .
که در آن گوید:
سپهبد سپه شاه شرق ابومنصور
قراتکین دوانی امیر غرجستان
سخنوران جهان را که شعر جمع شده ست
قراتکین دوانی است اول دیوان
نگاه کن که امیر جلیل تا بنشست
بجای شار بفرمان خسرو ایران
جزآن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غرّه کرد مر او را بخویشتن شیطان
باستواری جای و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران
همی ندید که بر گاه شار شیردلی ست
بتیغ شهرگشای وبتیر قلعه ستان
از آن حصار مر او را چنان فرودآورد
که بخردان جهان را شگفتی آمد از آن
بکیمیا و طلسمات میر ابومنصور
طلسمهای سکندر همی کند ویران .
رجوع به ابونصربن محمدبن اسد شار غرجستان شود.
واژه های همانند
۱۹۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن عبدالملک بن خیرون بغدادی . رجوع به محمدبن عبدالملک ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن علی بن ابراهیم بن زبرج نحوی معروف بعتبی . رجوع به محمدبن علی بن ابراهیم ... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن علی بن عمر حیانی اصفهانی . رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن فخرالدولة. رجوع به ابن جهیر عمیدالدولة و عمیدالدوله محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن محمد بردی شافعی . رجوع به ابومنصور بردی و رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن جهیر. رجوع به عمیدالدوله محمد... و ابن جهیر عمیدالدولة... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ](اِخ ) محمدبن محمد ماتریدی . رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ](اِخ ) محمدبن مکرم بن شعبان . رجوع به محمد... شود.
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمد عمدةالدین معروف به حفده بن اسعدبن محمدبن الحسین بن القاسم العطاری الطوسی نیشابوری واعظ و فقیه و اصولی . ف...
ابومنصور. [ اَ م َ ] (اِخ ) محمد قاهر باﷲ خلیفه ٔ عباسی (320 - 322 هَ . ق .). رجوع به قاهر باﷲ... شود.